قرآن کريم ، کلام آفريننده انسانهاست ، با ديگر سخنها تفاوت اساسي دارد و داراي آثار ويژه اي است که در هيچ کلام ديگري يافت نمي شود
خواندن قرآن و شنيدن آن حتي براي کساني که با زبان عربي آشنايي ندارند و معناي آيات الهي را نمي فهمند، به عنوان عملي نيک در پرونده اعمالشان ثبت شده ، آمرزش گناهان ، نورانيت دل و ثواب اخروي را در پي دارد.
افزون بر اين ، مطابق روابط امام صادق ع حتي نگاه کردن در قرآن نيز عبادت است و وجود يک جلد از قرآن در خانه ، موجب طرد شياطين از آن خانه مي شود
در حديث مشهوري پيامبرص فرموده اند: خانه هاي خود را با تلاوت قرآن نوراني کنيد، زيرا هر خانه اي که در آن قرآن تلاوت شود، خير آن خانه زياد شده و اهل آن گشايش مي يابند و آن خانه براي اهل آسمان نورافشاني مي کند چنان که ستارگان آسمان براي اهل دنيا نورافشاني مي کنند
با توجه به آثار مثبت ياد شده است که در آيات متعددي ، سخن از تلاوت قرآن به ميان آمده است مانند: (فاطر-35، 29 و نيز نمل - 27، 29، بقره - 2، 121)اما بايد دانست که گرچه قرآن کريم به دليل آن که مبارک (انعام- 6، 92 و ر55 انبيا - 21، 50، سوره ص - 38، 29) است ، براي هر يک از اقشار جامعه بهره مناسبي دارد و حتي تلاوت آن نيز روح افزا و دلکش است ؛ ولي حديث تدبر در قرآن ، حديث ديگري است و قله رفيع آثار دنيوي و اخروي آن بسي مرتفع تر از آثار تلاوت بدون تدبر است.
سرمطلب آن است که غرض اصلي از نزول قرآن ، هدايت انسانها به سوي کمال و سعادت واقعي آنان است و اين غرض تنهاباعمل کردن به دستورات قرآن محقق مي شود و عمل به قرآن ميسر نيست مگر پس از فهميدن آنچه قرآن درصدد بيان آن است و تنها راه رسيدن به اين درجه از فهم ، تدبر و تفکر در آيات الهي است
در حقيقت تلاوت قرآن نيز مقدمه اي براي تدبر در آيات آن است. بي سبب نيست که قرآن کريم ، خود نه تنها در بيش از 300 آيه به تفکر و تذکر و تعقل دعوت کرده ، بلکه هدف از فرو فرستادن قرآن را تفکر (نحل - 16،44)، تعقل (يوسف - 12،2) و تدبر (ص - 38 و39) در آيات الهي دانسته است
تدبر در آيات قرآن داراي چنان آثار ژرف و گسترده اي است که چيزي نمي تواند جايگزين آن شود. مهمترين اين آثار، ازبين بردن جهل و ناداني در ابعاد گوناگون زندگي فردي و اجتماعي انسان هاست.
توضيح آن که بيشتر آدميان در اثر انس شديد با مظاهر گوناگون زندگي دنيوي که براي همگان قابل احساس است و سبب نداشتن ارتباط مستقيم با حقايق الهي و امور اخروي ، از درک حقايق جهان دورافتاده ، گاهي خرافات بي پايه و اساس را حقيقت مي پندارند و گاهي واقعيت ها را از افسانه ها و خرافات به شمار مي آورند.
پي آمد اين ناداني تاسف بار، مبتلا شدن افراد انساني به بيماري هاي غيرقابل علاج روحي و مبتلا شدن جوامع انساني به ذلت و عقب ماندگي و اسير شدن در دام دولتهاي مستکبر و سلطه جو و خوردن فريب نقشه هاي شيطاني آنان است
قرآن کريم با بيان مهمترين حقايقي که انسان ها در راه رسيدن به سعادت فردي و اجتماعي خود بدان نياز دارند و با جداسازي دقيق اوهام و خيالات از حقايق ، به مبارزه با اين خصلت خطرناک پرداخته است. براي روشن تر شدن مطلب به ذکر 2 مثال مي :پردازيم

ادامه مطلب

دین اسلام، متضمّن سعادت انسان‌ها در همه شئون زندگی و تعیین کننده خط مشی و شیوه درست زندگی انفرادی و اجتماعی انسان‌هاست و آدمی را به سوی کمالات نفسانی و اجتماعی رهبری می‌نماید و به عالی‌ترین درجات انسانیت، ارتقا می‌بخشد. بدیهی است که این دین، برای رساندن به مقصود، باید برنامه‌ریزی منسجمی برای آنها داشته باشد. به همین منظور، خداوند، به عنوان وضع‌کننده این دین، قرآن کریم را که سرشار از راه‌کارها و ارزش‌ها برای سعادت انسان‌ها و زندگی بهتر آنهاست، به سوی بشر فرو فرستاده است.

قرآن، برنامه‌ای عملی و راه‌کاری اجرایی است که همه اصول و مقرّرات زندگی فردی و همچنین نوع تعامل انسان با آفریدگار و جهان آفرینش و همه پدیده‌هایی که دور و بر او وجود دارند و نوع ارتباطات او با خانواده، همسایه، جامعه، امّت اسلامی و حتّی انسان‌های غیر همکیش و ایین او را در بر می‌گیرد.

قرآن، کتاب زندگی است. اساسی‌ترین هدف قرآن، تأسیس امّت یا همان جامعه ممتازی است که رسالت اسلام را عملی سازد و در آن، انسان‌ها، زندگی‌شان را بر پایه: عقیده (توحید، نبوّت و معاد)، شریعت (احکام عملی) و ارزش‌های والای اسلام (اخلاق اسلامی) پایه‌ریزی نمایند و نسل‌هایشان را بر اساس هدایت قرآن، تربیت کنند.

بنا بر این، قرآن، خواهان رحمت و خیر برای همه بشر است و از انسان‌ها می‌خواهد که بر اساس عقیده و اندیشه درست، زندگی کنند، نه بر اساس روابط مادّی و زمینی.


قرآن و انتقال ارزش‌های فردی
قرآن کریم، مجموعه‌ای از ارزش‌های ثابت را مبنای آموزه‌های خود قرار داده است و انسان‌ها را دعوت ـ‌ و گاه موظّف‌ـ نموده است که به این ارزش‌های والای انسانی پایبند باشند تا هم خودشان به آرامش برسند و هم موجب آرامش و رفاه اطرافیان و جامعه خود شوند. برخی از این ارزش‌ها عبارت‌اند از:


1 . بازگشت به نهاد پاک انسانی: قرآن، دعوت بر پایه فطرت را اساس کار خود می‌داند و تعالیم خود را با فطرت پاک انسانی دمساز می‌داند و معتقد است که انسان‌ها همگی، دارای سرشتی پاک هستند و توانایی پذیرش و تشخیص حقیقت را دارند. بنا بر این، از انسان‌ها می‌خواهد که به فطرت پاک و سلیم خود بازگردند و با تکیه بر آن، راه و ایینی را برگزینند که به سرشتشان نزدیک‌تر باشد و با آن، همخوانی داشته باشد و در نهایت، مایه سعادت و سربلندی آنها در دنیا و آخرت شود: «با تمام وجود، خود را آماده پذیرش دین و ایینی کن که کاملاً پاک و منزّه از آلودگی‌ها و پیرایه‌هاست و برخاسته از فطرت پاک انسان‌هاست که خداوند، آنها را بر چنان فطرتی آفریده و البته هرگز در آنچه خدا آفریده، تغییر و تبدیلی راه ندارد».1


2 . تکیه بر حاکمیت عقل در پذیرش حق: قرآن، پیوسته مردم را به پیروی از خرد، رهنمون می‌سازد و به اندیشیدن، ترغیب می‌کند. جمله‌هایی چون: «چرا نمی‌اندیشند؟» و «باشد که بیندیشند» و... که مکرّر در قرآن آمده است، نشان از توجّه خداوند به عقلانیت و تفکّر انسان دارد: «چرا در پهنای زمین به حرکت در نمی‌ایند تا دارای عقل و اندیشه گردند؟».2

قرآن کریم، در تشخیص حق از باطل و شناخت راه درست از راه‌های انحرافی در زندگی انسان‌ها، عقل آنها را مبنای کارشان قرار می‌دهد و از آنها می‌خواهد تا با پیروی از عقل و کسب علم و دانش، راه درست را برای زندگی بهتر برگزینند. به همین دلیل است که خداوند در قرآن، در ایات فراوانی مثال می‌زند که بسیاری از پندهای قرآن را تنها دانایان درک می‌کنند: « مثل‌های پندآموزی که برای مردم می‌آوریم، جز دانایان، درک نمی‌کنند. دانشمندان‌اند که به حقیقت و هدف آنها پی می‌برند و صرفاً به ظاهر هر مثال، بسنده نمی‌کنند».3


3 . اعتدال و دوراندیشی در زندگی: قرآن کریم، از انسان‌ها می‌خواهد که هم‌زمان، به هر دو حیات دنیوی و اخروی، توجّه داشته باشند. در ارتباط با زندگی دنیا، از انسان‌ها می‌خواهد آن را همچون مزرعه‌ای برای آخرت خود بپندارند و بدون آن که آن را هدف نهایی خود بدانند، از نعمت‌های بی‌شمار آن بهره گیرند و با دوراندیشی و اینده‌نگری، برای دنیای خود، آن گونه کوشش نمایند که انگار برای همیشه در آن باقی می‌مانند. برای آخرتشان نیز به صورتی فعّالیت کنند که گویی همین فردا عمرشان به پایان می‌رسد و به این صورت، به هر دو سعادت دنیا و آخرت، دست خواهند یافت: «در آنچه خداوند به تو داده است، سرای آخرت را بجوی و [البته] سهم خویش را از دنیا فراموش نکن و همان گونه که خداوند به تو احسان نموده است، احسان کن و در این جهان، به دنبال فسادانگیزی مباش. به راستی که خداوند، مفسدان را دوست ندارد».4

انسان مسلمان، با رعایت اعتدال در زندگی دنیوی و دوراندیشی برای زندگی اخروی خود، مقدّمات آسایش و راحتی خود و دیگر افراد جامعه را فراهم می‌کند؛ زیرا معتقد است که همه آنچه در راه خدا ایثار کند، در حیات اخروی، به وی بازگشت می‌نماید. با این رویکرد، زندگی، رنگ و معنای دیگری می‌یابد و مشکلات و سختی‌های دنیا، به راحتی، انسان معتقد را از پای در نمی‌آورد.


4. مسئولیت‌پذیری و صداقت در گفتار و رفتار: راستگویی و وفای به عهد، از بزرگ‌ترین ارزش‌های اخلاقی‌ای هستند که در هر دین و ایین و مذهب و مسلکی، از آنها به نیکی یاد شده و بر اجرای آنها تأکید فراوان شده است. جامعه‌ای را تصوّر کنید که اعضای آن، جز به راستی و درستی گفتار و عمل، با یکدیگر رفتار نمی‌کنند، عهد شکنی نمی‌کنند و وظایفی را که بر عهده‌شان گذاشته شده، به بهترین شکل و بدون هیچ گونه کم‌کاری و تأخیری انجام می‌دهند. قرآن برای این که جامعه مسلمانان را به این سمت بکشاند، همواره و در ایات بسیاری، مسلمانان را به راستگویی و درستکاری و مسئولیت‌پذیری دعوت می‌کند و فرمان می‌دهد: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید! از خدا پروا کنید و سخنی درست و استوار بگویید تا خداوند، عمل‌های شما را اصلاح کند و گناهانتان را بیامرزد»5 و «... راستگویان را، راستی گفتارشان سود می‌بخشد...».6


5 . رعایت ادب: «در راه رفتن و رفتار خود، میانه‌رو باش و از بلندی صدای خود بکاه، که بدترینِ صداها، صدای چارپایان است».7

ادب، قالب زیبا و پسندیده‌ای است که هر عمل انسانی، ممکن است به شکل آن دراید و چه بَسا ممکن است که انسان، با به کار بستن آن در زندگی، از خطاهای فراوانی در امان بماند. ارزش مؤدّب بودن، تا اندازه‌ای است که امام علی(ع) آن را بهترین زیور برای انسان می‌داند و معتقد است که: «باارزش‌ترین میراثی که پدران برای فرزندان خود می‌توانند به یادگار بگذارند، ادب است».8


6 . شکیبایی و پایداری: صبر و استقامت در راه خدا و در مشکلات و سختی‌های زندگی و در مقابله با دشمنان و نیز در برابر جاذبه گناهان، آن قدر مهم است که خداوند، ده‌ها ایه از قرآن را به بیان آن و تأکید بر آن اختصاص داده است، در حالی که بر هیچ یک از فضایل انسانی، به این اندازه تأکید نشده است. در حقیقت، صبر، عصاره همه فضایل است و خداوند، صابران را محبوب و دوست خود معرّفی می‌کند9 و تأکید می‌کند که او همواره با صابران است و آنها را یاری می‌کند10 و آنها را به مقامی بلند می‌رساند.11

خداوند، پیروزی را در سایه استقامت و صبوری می‌داند و صبر و پیروزی را دو برادر و یار و همراه قرار داده است12 و می‌فرماید: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، شکیبا باشید و دیگران را به شکیبایی فراخوانید و در برابر دشمن، پایداری کنید و از خدا پروا کنید، تا رستگار شوید».13


7 . مردم‌داری و فروتنی: در قرآن، در ایات بسیاری بر فروتنی و پرهیز از هر گونه تکبّر در: سخن گفتن،14 راه رفتن،15 نگاه کردن16 و... سفارش و تأکید فراوان شده است تا جایی که قرآن، به پیامبر(ص) سفارش می‌کند که: «پیروان مؤمنت را زیر بال و پَر بگیر»17 و از رسول خدا روایت شده است: «هر که برای خدا [در مقابل مردم] فروتنی کند، خداوند، او را بالا می‌برد و به او می‌گوید: سرفراز باش! خدا او را سرافراز می‌کند. پس در چشم مردم، بزرگ است و در نظر خودش، کوچک...».18

 

ادامه مطلب

 

 
 
 
 
 

عقل مي گويد بمان و عشق مي گويد برو... واين هر دو، ‌عقل وعشق را، خداوند آفريده است تا وجود انسان در حيرت ميان عقل و عشق معنا شود. در روز هشتم ذي الحجه، يوم الترويه، امام حسين آگاه شد كه عمرو بن سعيد بن عاص با سپاهي انبوه به مكه وارد شده است تا او را مخفيانه دستگير كنند و به شام برند و اگرنه ... حرمت حرم امن را با خون او بشكنند. آنان كه رو به سوي قبله خويش نماز مي گزارند معناي حرمت حرم امن راچه مي دانند؟ كعبه آنان كه درمكه نيست تا حرمت حرم مكه را پاس دارند؛ كعبه آنان قصر سبزي است در دمشق كه چشم را خيره مي كند. آنجا بهشتي است كه در زمين ساخته اند تا آنان را از بهشت آسماني كفايت كند... واز آنجا شيطان بر قلمرو گناه حكم مي راند، بر گمگشتگان برهوتِ وهم ، بر خيال پرستاني كه در جوار بهشت لايتناهاي رضوان حق، ‌سر به آخور غرايز حيواني و دل به مرغزارهاي سبزنماي حيات دنيا خوش داشته اند ، حال آنكه اين همه ، سرابي است كه از انعكاس نور در كوير مرده دل هاي قاسيه پيدا آمده است . كعبه قبله احرار است . رستگان از بندگي غير؛ اما اينان بت خويشتن را مي پرستند . امام براي اعمال حج احرام بسته است و لكن اينان احرام بسته اند تا شمشيرهاي آخته خويش را ازچشم ها پنهان دارند ... شكستن حرمت حرم خدا براي آنان كه كعبه را نمي شناسند چندان عظيم نمي نمايد و اگر با آنان بگويي كه امام حسين(ع) براي پرهيز از اين فاجعه مكه را ترك گفته است در شگفت خواهند آمد... اما آن كه مي داند حرم خدا نقطه پيوند زمين و آسمان است ، درمي يابد كه شكستن حرمت حرم آن همه عظيم است كه چيزي را با آن قياس نمي توان كرد. بلا در كمينِ نزول بود و ابرهاي سياه ازهمه سو ، شتابان ، بر آسمان دره تنگ مكه گرد مي آمدند و فرشتگانِ همه آسمان ها در انتظار كلام « كُن » بي قرار بودند ؛‌ و اذا قضي امرا فانما يقول له كن فيكون . در ميان « كُن » و « يكون» تنها همين « فا » ( ف )‌فاصله است ،‌ و آن هم در كلام ، نه در حقيقت . آيا امام كه خود باطن كعبه است ، اذن خواهد داد كه اين بدعت عظيم واقع شود و حرمت حرم باخون او شكسته شود‌؟ ... خير.
امام حج را با نيت عمره مفرده به پايان بردند و آنگاه عزم رحيل را با كاروانيان در ميان نهادند: « الحمدلله ، ماشاءالله و لا قوه الا بالله و صلي الله علي رسوله ... مرگ ، بر بني آدم ، چون گردن آويزي بر گردن دختري زيبا آويخته است ، و چه بسيار است وَلَه و اشتياق من به ديدار اسلافم ، {چون } اشتياق يعقوب به ديدار يوسف ؛ و براي من قتلگاهي اختيار شده است كه اكنون مي بينمش . گويا مي بينم كه بند بند مرا گرگان بيابان ، بين نواويس و كربلا از هم مي درند و از من شكمبه هاي خالي و انبان هاي گرسنه خويش را پر مي كنند .» «گريزگاهي نيست از آنچه بر قلم تقدير رفته است . رضايت خدا ، رضايت ما اهل بيت است ؛ بر بلايش صبر مي ورزيم و او نيز با ما در آنچه پاداش صابرين است وفا خواهد كرد . اگر پود از جامه جدا شود، اهل بيت نيز از رسول خدا جدا خواهند شد ... آنان در حظيره القدس با او جمع خواهندآمد ، چشمش بدانان روشن خواهد شد و بر وعده اي كه بدانان داده است وفا خواهد كرد . اكنون آن كه مشتاق است تا خون خويش را در راه ما بذل كند و نفس خود را براي لقاي خدا آماده كرده است ... پس همراه با عزم رحيل كند كه من چون صبح شود به راه خواهم افتاد . ان شاءالله .»
صبح شد و بانگ الرحيل برخاست و قافله عشق عازم سفر تاريخ شد. خدايا ، چگونه ممكن است كه تو اين باب رحمت خاص را تنها بر آنان گشوده باشي كه در شب هشتم ذي الحجه سال شصتم هجري مخاطب امام بوده اند ،‌ و ديگران را از اين دعوت محروم خواسته باشي ؟ آنان را مي گويم كه عرصه حياتشان عصري ديگر از تاريخ كره ارض است . هيهات ما ذلك الظن بك ـ ما را از فضل تو گمان ديگري است . پس چه جاي ترديد؟ راهي كه آن قافله عشق پاي در آن نهاد راه تاريخ است و آن بانگ الرحيل هر صبح در همه جا بر مي خيزد. واگر نه ، اين راحلان قافله عشق ، بعد از هزار و سيصد چهل و چند سال به كدام دعوت است كه لبيك گفته اند ؟
الرحيل ! الرحيل !
اكنون بنگر حيرت ميان عقل و عشق را !
اكنون بنگر حيرت عقل و جرأت عشق را ! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند ... راحلان طريق عشق مي دانند كه ماندن نيز در رفتن است . جاودانه ماندن در جوار رفيق اعلي ، و اين اوست كه ما را كشكشانه به خويش مي خواند .
« ابوبكر عمر بن حارث » ، « عبدالله بن عباس » كه در تاريخ به « ابن عباس » مشهور است، عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمر و بالاخره محمد بن حنيفه ، هر يك به زباني با امام سخن از ماندن مي گويند ... و آن ديگري ، عبدالله بن جعفر طيار ، شوي زينب كبري ، از «يحيي بن سعيد » ، حاكم مكه ، براي او امان نامه مي گيرد... اما پاسخ امام در جواب اينان پاسخي است كه عشق به عقل مي دهد ؛ اگر چه عقل نيز اگر پيوند خويش را با سرچشمه عقل نبريده باشد ، بي ترديد عشق را تصديق خواهد كرد . محمد بن حنيفه كه شنيد امام به سوي عراق كوچ كرده است، با شتاب خود را به موكب عشق رساند و دهانه شتر را در دست گرفت و گفت : « يا حسين ، مگر شب گذشته مرا وعده ندادي كه بر پيشنهاد من بينديشي؟» محمد بن حنيفه ، برادر امام ، شب گذشته او را از پيمان شكني مردم عراق بيم داده بود و از او خواسته بود تا جانب عراق را رها كند و به يمن بگريزد .
امام فرمود: « آري ، اما پس از آنكه از تو جدا شدم ، رسول خدا به خواب من آمد و گفت : اي حسين ، روي به راه نِه كه خداوند مي خواهد تو را در راه خويش كشته بيند.» محمد بن حنيفه گفت :‌‌« انا لله وانا اليه راجعون ...»
عقل مي گويد بمان و عشق مي گويد برو ؛ و اين هر دو ، عقل و عشق را ، خداوند آفريده است تا وجود انسان در حيرت ميان عقل و عشق معنا شود، اگرچه عقل نيز اگر پيوند خويش را با چشمه خورشيد نَبُرد ، عشق را در راهي كه مي رود ، تصديق خواهد كرد ؛ آنجا ديگر ميان عقل و عشق فاصله اي نيست . عبدالله بن جعفر طيار ، شوي زينب كبري(س) نيز دو فرزند خويش ـ « عون » و « محمد » ـ را فرستاد تا به موكب عشق بپيوندند و با آن دو ، نامه اي كه در آن نوشته بود :‌« شما را به خدا سوگند مي دهم كه ازاين سفر بازگردي. از آن بيم دارم كه در اين راه جان دهي و نور زمين خاموش شود . مگرنه اينكه تو سراج مُنير راه يافتگاني ؟»... و خود از عمروبن سعيد بن عاص درخواست كرد تا امان نامه اي براي حسين بنويسد و او نوشت .
عجبا! امام مأمن كره ارض است و اگر نباشد ،‌خاك اهل خويش را يكسره فرو مي بلعد ، و اينان براي او امان نامه مي فرستند ... و مگر جز در پناه حق نيز مأمني هست ؟ عقل را ببين كه چگونه در دام جهل افتاده است! و عشق را ببين كه چگونه پاسخ مي گويد :« آن كه مردم را به طاعت خداوند و رسول او دعوت مي كند هرگز تفرقه افكن نيست و مخالفت خدا و رسول نكرده است . بهترين امان ، امان خداست .و آنكس كه در دنيا از خدا نترسد ، آنگاه كه قيامت برپا شود در امان او نخواهد بود . و من از خدا مي خواهم كه در دنيا از او بترسم تا آخرت را در امان او باشم ... »
عبدالله بن جعفرطيار بازگشت ، اگرچه زينب كبري(س) و دو فرزند خويش ـ عون و محمد ـ را در قافله عشق باقي گذاشت .
ياران ! اين قافله ، قافله عشق است و اين راه كه به سرزمين طف در كرانه فرات مي رسد ، راه تاريخ است و هر بامداد اين بانگ از آسمان مي رسد كه :‌الرحيل ، الرحيل . از رحمت خدا دور است كه اين باب شيدايي را بر مشتاقان لقاي خويش ببندد. اي دعوت فيضاني است كه علي الدوام ، زمينيان را به سوي آسمان مي كشد و ... بدان كه سينه تو نيز آسماني لايتناهي است با قلبي كه در آن ، چشمه خورشيد مي جوشد و گوش كن كه چه خوش ترنمي دارد در تپيدن ؛ حسين ، حسين ، حسين ،‌حسين . نمي تپد ، حسين حسين مي كند . ياران ! شتاب كنيد كه زمين نه جاي ماندن ، كه گذرگاه است ... گذر از نفس به سوي رضوان حق . هيچ شنيده اي كه كسي در گذرگاه ، رحل اقامت بيفكند ؟... و مرگ نيز در اينجا همان همه با تو نزديك است كه در كربلا ، و كدام انيسي از مرگ شايسته تر ؟ كه اگر دهر بخواهد با كسي وفا كند و او را از مرگ معاف دارد ، حسين كه از من و تو شايسته تر است . الرحيل ، الرحيل ! ياران شتاب كنيد. 


منبع: پايگاه اطلاع رساني شهيد آويني

 
 

روز بالا آمده بود كه جنگ آغاز شد و ملائك به تماشاگه ساحتِ مردانگي و وفاي بني آدم آمدند. مردانگي و وفا را كجا مي توان آزمود، جز در ميدان جنگ، آنجا كه راه همچون صراط از بطن هاويه آتش مي گذرد؟ ... ديندار آن است كه دركشاكش بلا ديندار بماند، وگر نه، درهنگام راحت و فراغت و صلح و سلم ، چه بسيارند اهل دين، آنجا كه شرط دينداري جز نمازي غراب وار و روزي چند تشنگي و گرسنگي و طوافي چند برگرد خانه اي سنگي نباشد.

رودر رويي ، نخست تن به تن بود و اولين شهيدي كه بر خاك افتاد مسلم بن عوسجه بود، صحابي پير كوفي. در زيارت الشهداي ناحيه مقدسه خطاب به او آمده است: « تو نخستين شهيد از شهيداني هستي كه جانشان را بر سر اداي پيمان نهادند و به خداي كعبه قسم رستگار شدي . خداوند حق شكر بر استقامت و مواسات تو را در راه امامت ادا كند؛ او كه بر بالين تو آمد آنگاه كه به خاك افتاده بودي و گفت: فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا.»

حبيب بن مظاهر كه همراه امام بر بالين مسلم بود گفت :« چه دشوار است بر من به خاك افتادن تو، اگر چه بشارت بهشت آن را سهل مي كند. اگر نمي دانستم كه لختي ديگر به تو ملحق خواهم شد، دوست مي داشتم كه مرا وصي خود بگيري...» و مسلم جواب گفت : « با اين همه ، وصيتي دارم » و با دو دست به حسين (ع) اشاره كرد، و فرشتگان به صبر و وفاي او سلام گفتند: سلام عليكم بما صبرتم.

دومين شهيدي كه برخاك افتاد «عبدالله بن عمير كلبي» بوده است؛ آن جوان بلند بالاي گندم گون و فراخ سينه اي كه همراه مادر و همسرش از بئرالجعد همدان خود را به كربلا رسانده بود... همسر او نيز مرد ميدان بود و تنها زني است كه در صحراي كربلا به اصحاب عاشورايي امام عشق الحاق يافته است. «مزاحم بن حريث» در آن بحبوحه با گستاخي سخني گفت كه نافع به او حمله آورد. مزاحم خواست بگريزد كه نافع بن هلال رسيد و او را به هلاكت رساند.« عمروبن حجاج» كه امير لشكر راست بود عربده كشيد: « اي ابلهان آيا هنوز در نيافته ايد كه با چه كساني درجنگ هستيد؟ شما اكنون با يكه سواران دلاور كوفه رودر روييد، با شجاعاني كه مرگ را به جان خريده اند و از هيچ چيز باك ندارند. مبادا احدي از شما به جنگ تن به تن با آنها بيرون رويد. اما تعدادشان آن همه قليل است كه اگر با هم شويد و آنان را تنها سنگباران كنيد از بين خواهند رفت.»

عمرسعد اين انديشه را پسنديد و ديگر اجازه نداد كه كسي به جنگ تن به تن اقدام كند. افراد تحت فرماندهي شمربن ذي الجوشن نافع بن هلال را محاصره كردند و بر سرش ريختند . با اين همه، نافع تا هنگامي كه بازوانش نشكسته بود از پاي نيفتاد. آنگاه او را به اسارت گرفتند و نزد عمرسعد بردند. عمرسعد و اطرافيانش مي انگاشتند كه مي توانند او را به ذلت بكشانند و سخناني در ملامت او گفتند. نافع بن هلال گفت:« والله من جهد خويش را به تمامي كرده ام. جز آنان كه با شمشير من جراحت برداشته اند، دوازده تن از شما را كشته ام . من خود را ملامت نمي كنم ، كه اگر هنوز دست و بازويي برايم مانده بود نمي توانستيد مرا به اسارت بگيريد... » و شمر بن ذي الجوشن او را به شهادت رساند.

آنگاه فرمان حمله عمومي رسيد و همه لشكريان عمرسعد با هم به سپاه عشق يورش بردند. شمر بن ذي الجوشن با لشكر چپ ، عمرو بن حجاج با لشكر راست از جانب فرات و «عزره بن قيس» با سواركاران ... و كار جنگ آن همه بالا گرفت كه ديگر در چشم اهل حرم،جز گردبادي كه به هوا برخاسته بود و در ميانه اش جنبشي عظيم ، چيزي به چشم نمي آمد.


چه بايد گفت؟ جنگ در كربلا درگير است و اين سوي و آن سوي ، مردماني هستند در سرزمينهايي دور و دورتر كه هيچ پيوندي آنان را به كربلا و جنگ اتصال نمي دهد. آنجا بر كرانه فرات ، در دهكده عَقر... دورتر در كوفه ، درمكه، مدينه، شام، يمن ... زنگبار، روم، ايران، هندوستان و چين ... طوفان نوح همه زمين را گرفت ،اما اين طوفان تنها سفينه نشينان عشق را درخود گرفته است. چه بايد گفت با سبكباران ساحل ها كه بي خبر از بيم موج و گردابي اينچنين هايل ، آنجا بر كرانه هاي راحت و فراغت و صلح و سلم غنوده اند؟ آيا جاي ملامتي هست؟

... و از آن فراتر، از فراز بلند آسمان كهكشان بنگر! خورشيدي از ميان خورشيدهاي بي شمار آسمان لايتناهي ، منظومه اي غريب، و از آن ميان سياره اي غريب تر ، بر پهنه اش جانوراني شگفت هر يك با آسماني لايتناهي در درون. اما بي خبر ازغير، سر درمغاره تنهايي درون خويش فروبرده، سرگرم با هياكل موهوم و انگاره هاي دروغين... و اين هنگامه غريب در دشت كربلا .آيا جاي ملامتي هست؟

آري ، انسان امانتدار آفرينش خويش است و عوالم بيروني اش عكسي است از عالم درون او در لوح آينه سان وجود.طوفان كربلا ، طوفان ابتلايي است كه انسانيت را درخود گرفته و آن كرانه هاي فراغت، سراب هاي غفلتي بيش نيست . انسان كشتي شكسته طوفان صدفه نيست، رها شده بر پهنه اقيانوس آسمان؛ انسان قلب عالم هستي و حامل عرش الرحمن است، و اين سياره؛ عرصه تكوين . اينجا پهنه اختيار انسان است و آسمان عرصه جبروت ، و امرتكوين در اين ميانه تقدير مي شود... آه از بار امانت كه چه سنگين است!

عالم همه در طواف عشق است و دايره دار اين طواف، حسين است . اينجا دركربلا ، در سرچشمه جاذبه اي كه عالم را بر محورعشق نظام داده است، شيطان اكنون در گيرودار آخرين نبرد خويش با سپاه عشق است و امروز در كربلاست كه شمشير شيطان از خون شكست مي خورد؛ از خون عاشق،خون شهيد.

عزره بن قيس كه ديد سواران او از هر سوي كه با اصحاب امام حسين رو به رو مي شوند شكست مي خورند ، چاره اي نديد جز آنكه « عبدالرحمن بن حصين » را نزد عمرسعد روانه كند كه :« مگر نمي بيني سواران من از آغاز روز ، چه مي كشند از اين عده اندك ؟ ما را با فوج پيادگان كماندار و تيرانداز امداد كن.»... و اين گونه شد. عمرسعد «حصين بن تميم» را با سواركارانش و پانصد تيرانداز به ياري عزره بن قيس فرستاد و ناگاه باران تير از هر سوي بر اصحاب امام عشق باريدن گرفت و آنان يكايك درخون خويش فرو غلتيدند. ديري نپاييد كه اسب ها همه در خون تپيدند و يلان، آنان كه از تير دشمن رهيده بودند، پياده به لشكريان شيطان حمله بردند . از «ايوب بن مشرح» نقل كرده اند كه همواره مي گفت : «اسب حُر بن يزيد رياحي را من كشتم ؛ تيري به سوي مركبش روانه كردم كه در دل اسب نشست . اسب لرزشي به خود داد و شيهه اي كشيد و به رو درافتاد، و لكن خود حُر كنار جست و با شمشير برهنه در كف ، حمله آورد.» عمرسعد در اين انديشه حيله گرانه بود كه اصحاب امام را در محاصره بگيرد، اما خيمه ها مانع بود. فرمان داد كه خيمه ها را آتش بزنند و اهل حرم آل الله همه در سراپرده امام حسين(ع) جمع بودند . خيمه ها آتش گرفت و شمر و همراهانش به سوي خيمه سراي امام حمله بردند. شمر نهيب زد كه آتش بياوريد تا اين خيمه را بر سر خيمه نشينانش بسوزانم. اهل حرم از نهيب شمر هراسان شدند واز خيمه بيرون ريختند . امام فرياد كشيد:« اي شمر! اين تويي كه آتش مي خواهي تا سراپرده مرا با خيمه نشينانش بسوزاني؟ خدايت به آتش بسوزاند!» «حميد بن مسلم » مي گويد:« من به شمر گفتم : سبحان الله ! آيا مي خواهي خويشتن رابه كارهايي واداري كه جز تو كسي درجهان نكرده باشد؟ سوزاندن به آتشي كه جزآفريدگار كسي را حقي بر آن نيست وديگر ، كشتن بچه ها و زنان ؟ والله دركشتن اين مردان براي تو آن همه حسن خدمت هست كه مايه خرسندي اميرت باشد.» شمر پرسيد:« توكيستي ؟» و من او را جواب نگفتم. دراين اثنا شبث بن ربعي سر رسيد و به شمر گفت :« من گفتاري بدتر از گفتارتو و عملي زشت تر از عمل تو نديده ام. مگرتو زني ترسو شده اي؟» زهير بن قين با ده نفر از اصحاب خود رسيدند و به شمرو يارانش حمله آوردند و آنان را از اطراف خيمه ها پراكنده ساختند و «ابي عزه ضِبابي» را كشتند. با كشتن او ، ياوران شمر فزوني گرفتند و آخرالامر بجز زهير همه آن ده تن به شهادت رسيده بودند.


تن در دنياست و جان درآخرت ؛ ياران يكايك جان بر سر پيمان ازلي خويش نهاده اند و بال شهادت به حظيره القدس كشيده اند ، اما پيكر خونينشان، اينجا، اين سوي و آن سوي، شقايق هاي داغداري است كه بر دشت رسته است . تن در دنياست و جان درآخرت ، و در اين ميانه ، حكم بر حيرت مي رود... روز به نيمه رسيده است و ديگر چيزي نمانده كه كار جهان به سرانجام رسد.

امام نگاهي به ظاهر كردو نظري در باطن ، و گفت:« غضب خداوند بر يهود آنگاه شدت گرفت كه عزير را فرزندخدا گرفتند و غضب خدا بر نصاري آنگاه كه او را يكي از ثلاثه انگاشتند و بر اين قوم ، اكنون كه بر قتل فرزند رسول خود اتفاق كرده اند...» و همچنان كه محاسن خويش را در دست داشت گفت:« والله آنان را در آنچه مي خواهند اجابت نخواهم كرد تا خداوند را آن سان ملاقات كنم كه با خون خضاب كرده باشم...» و سپس با فرياد بلند فرمود:«آيا فرياد رسي نيست كه به فرياد ما برسد؟ آيا ديگر كسي نيست كه ما را ياري كند؟ كجاست آن كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟»... و صداي گريه از خيمه سراي آل الله برخاست.


دهر خجل شد و اگر صبر خيمه بر آفاق نزده بود، آسمان انشقاق مي يافت و خورشيد چهره از شرم مي پوشاند و سوز دل زمين، درياها را مي خشكاند و... سال هاي دريغ فرا مي رسيد. آن شوربختان خجل شدند، اما آب و خاك و آتش و باد، سخن امام را در لوح محفوظ باطن خويش به امانت گرفتند و از آن پس، هر جا كه آب از چشمي فرو ريخت و خاك سجاده نمازي شد و آتش دلي را سوخت و باد آهي شد و از سينه اي برآمد، اين سخن تكرار شد. از خاكي كه طينت تو را با آن آفريده اند باز پرس؛ از آبي كه با آن خاك آميخته اند،از آتشي كه در آن زده اند و از نفخه روحي كه در آن دميده اند باز پرس، تا دريابي كه چه امانتداران صادقي هستند . تاريخ امانتدار فرياد«هل من ناصر» حسين است و فطرت گنجينه دار آن ... و ازآن پس ، كدام دلي است كه با ياد او نتپد؟ مردگان را رها كن، سخن از زندگان عشق مي گويم. خورشيدبه مركزآسمان رسيد و سايه ها به صاحب سايه پيوستند .اميد داشتم كه قيامت برپا شود، اما خورشيد در قوس نزول افتاد و سِفرِ زوال آغاز شد. «ابوثمامه» در سايه خويش نظر كرد كه جمع آمده بود و نظري نيز در آسمان انداخت و دانست كه وقت فريضه زوال رسيده است ... شايد ترنم ملكوتي اذان مؤذن كربلا، «حجاج بن مسروق» را شنيده بود، از حظيره القدس ، حجاج بن مسروق همه راه را همپاي قافله عشق اذان گفته بود، اما اكنون در ملكوت اذن حضور دائم داشت و صوت اذانش جاودانه در روح عالم پيچيده بود... لكن در عالم تن... اين پيكر بي سراوست، زيب بيابان طف. اينجا بلال و حجاج وقت نماز اذان مي گفتند ، اما آنجا ، تا بلال و حجاج اذان نگويند وقت نماز نمي رسد... تن در دنياست و جان درآخرت ، و در اين ميانه ، حكم بر حيرت مي رود.

ابو ثمامه صائدي وقت زوال را يادآوري كرد.امام در آسمان تأملي كرد و گفت:« ذكر نماز كردي؛ خداوند تو را از نمازگزاران و ذاكرين قرار دهد. آري ، اول وقت نماز است. بخواهيد از اين قوم كه دست از ما بدارند تا نماز بگزاريم.» لشكر اعدا آن همه نزديك آمده بودند كه صداي آنان را مي شنيدند. حصين بن تميم عربده كشيد:« اين نماز مقبول درگاه خدا نيست.» و اين گفته بر حبيب بن مظاهر بسيار گران نشست: «نماز از فرزند پيامبر قبول نباشد و از شما شرابخواران ابله قبول باشد؟!»


نماز ، روح معراج نبي اكرم است ،و او بي اهل كسا به معراج نرفت. نماز از او قبول نباشد كه با هر تكبيري حجابي را مي درد آن سان كه با تكبير هفتم ديگر بين او و خالق عالم هيچ نماند و از شما قبول باشد كه نمازتان وارونه نماز است؟ عجبا! حباب را ببين كه چگونه بر اقيانوس فخر مي فروشد!

حصين بن تميم به حبيب بن مظاهر حمله ور شد و آن صحابي كرامت مند پير عشق نيز شير شد و با شمشير بر او تاخت و ضربه اي زد كه بر صورت اسب او فرود آمد و حصين بن تميم بر خاك افتاد و يارانش او را از ميانه در ربودند. حبيب سخت مي جنگيد و آنان را به خاك و خون مي افكند كه دوره اش كردندو مردي از بني تميم ضربه اي با شمشير بر سر او زد و ديگري نيزه اي كه از كارش انداخت. «بديل بن صُريم »‌از مركب فرود آمد و سرش را از تن جدا كرد. حُصين بن تميم او را گفت:« من در قتل او شريكم. سرش را بده تا بر گردن اسب خود بياويزم و در ميان لشكر جولان دهم ، تا بدانند كه من نيز در قتل او شركت كرده ام. اما جايزه عبيدالله بن زياد از آن تو باشد.» پس سر حبيب را گرفت و بر گردن اسب آويخت و در ميان لشكر جولان داد و بازگشت وسر را به بُديل بن صُريم رد كرد. حُربن يزيد رياحي و زهير بن قين با پشتيباني يكديگر به درياي لشكر عمرسعد زدند تا امام و باقيمانده اصحاب فرصت نماز خواندن بيابند. چون يكي در لجه حرب غوطه ور مي شد ديگري مي آمد و او را از گيرودار خلاص مي كرد، تا آنكه پيادگان دشمن اطراف حُر را گرفتند و « ايوب بن مِشرَح خَيواني » با مردي ديگر از سواران كوفي در قتل او با يكديگر شريك شدند و ياران پيكر نيمه جان او را به نزد امام آوردند. امام با دست خويش خاك از سر و روي او مي زدود و مي فرمود:« تو به راستي حُري ، همان سان كه مادرت برتو نام نهاد؛ به راستي حُري ، چه دردنيا و چه در آخرت.»


آنگاه اصحاب عاشورايي امام عشق به آخرين نماز خويش ايستادند و سفر معراج پايان گرفت. نخستين نمازي كه آدم ابوالبشر گزارد در وقت زوال بود و آخرين نمازي كه وارث‌ آدم گزارد، نيز... و از آن نماز تا اين نماز ، هزارها سال گذشته بود و در اين هزارها، چه ها كه بر انسان نرفته بود. 



منبع: پايگاه اطلاع رساني شهيد آويني

 
 

فجر صادق دميد و مؤذن آسماني در ميان زمين و آسمان ندا در داد: سبوح قدوس رب الملائكه و الروح . امام به نماز فجر ايستاد و اصحاب به او اقتدا كردند و ظاهر و باطن و اول و آخر به هم پيوست.

ميان ظاهر و باطن ، وادي حيرتي است كه عقل درآن سرگردان است. تن در دنياست و جان در آخرت: اين يك به سوي خاك مي كشاند و آن يك به سوي آسمان ، و چشم حس ظاهربين است. درميان لشكر عمرسعد نيز بسيارند كساني كه به نماز ايستاده اند . وا اسفا! چگونه بايد به آنان فهماند كه اين نماز را سودي نيست اكنون كه تو با باطن قبله سر جنگ گرفته اي؟ وا اسفا! چگونه بايد اين جماعت را از باديه وهم ميان ظاهر و باطن رهاند؟ امام ، باطن قبله است و نماز را بايد به سوي قبله گزارد. آيا هيچ عاقلي پشت به قبله نماز مي گزارد؟ نماز آنگاه نماز است كه ميان ظاهر و باطن جمع شود و اگر نه ، مقتداي آن نماز كه در لشكر يزيد بخوانند شيطان است. اسلام لباسي نيست كه باپيكر جاهليت جفت بيايد ، اما اينجا دنياست و باديه وهم ميان ظاهر و باطن فاصله انداخته است . شيطان جاهلان متنسك را با نماز مي فريبد . در اينجاست كه ائمه كفر همواره از پيراهن عثمان عَلَم جنگ با علي(ع) مي سازند. اگر آنان پرده از مطامع دنيايي خويش بر مي داشتند كه اين خيل انبوه با آنان همراه نمي شد. جاهليت ريشه در باطن دارد و اگر نبود كوير مرده دل هاي جاهلي، شجره خبيثه بني اميه كجا مي توانست سايه جهنمي حاكميت خويش را بر جامعه اسلام بگستراند؟

امام(ع) بعد از اقامه نماز، روي به اصحاب خويش كرد و فرمود:« ان الله تعالي اذن في قتلكم و قتلي في هذا اليوم فعليكم بالصبر و القتال...ـ امروز خداوند به قتل شما و من اذن داده است ؛ پس بر شماست صبر و قتال ... صبر ،اي بزرگ زادگان، {چرا} كه مرگ نيست جز گذرگاهي كه شما را از سختي و شدّت و رنج ، به بهشت هاي وسيع و نعمت هاي دائم مي رساند.كيست كه نخواهد از زنداني تنگ به كاخي بزرگ منتقل شود؟ و اگر چه مرگ بر دشمنان شما آن گونه است كه كسي ازكاخي وسيع به زنداني تنگ انتقال يابد . پدرم از رسول الله مرا حديث گفته است كه :... الدنيا سجن المؤمن و جنه الكافرـ دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است ، و مرگ پلي است كه آنان را به بهشتشان مي رساند و اينان را به جهنمشان .» صبحگاه ،چون شب به تمامي برچيده شد و انبوه لشكريان عمرسعد كه نظم گرفته بودند تا به سراپرده آل الله حمله برند ظاهر شد، امام دست به آسمان برداشت و گفت :« الهي ، تويي كه در دلتنگي ها تنها به تو روي مي آورم و تويي كه در شدايد تنها به تو اميد مي بندم و تويي كه در آنچه بر من نازل مي شود ، پشتوانه و سلاح من بوده اي. چه بسيار روي نمود همومي كه قلب در آن به ضعف مي گرايد و حيله بريده مي شود و دوست كناره مي گيرد و دشمن زبان به شماتت مي گشايد ، و من با اشتياقي كه مرا از غير تو باز مي داشت، كار را به تو واگذار كردم و شكوِه پيش تو آوردم و تو آن غصه ها را زدودي و گره از كار فروبسته من گشودي و مرا كفايت كردي. پس تويي وليّ همه نعمت ها و منتهاي همه رغبت ها.» سخنان امام و يارانش ، پيش از آغاز جنگ ، نسيمي بهاري است كه بر ديار مردگان مي وزد، شايد در آن ميان هنوز هم باشند خفتگان نيمه جاني كه به خواب زمستاني فرورفته اند : « اي مردم ! گفتار مرا بشنويد و شتاب نكنيد تا شما را موعظه كنم ، كه اين حق شما بر عهده من است، و تا آنكه عذر خويش را بيان كنم. پس اگر درباره من جانب انصاف گرفتيد كه سعادتمند شده ايد و اگر نه ، رأي خود و شركاي خويش را برهم نهيد و آنگاه كه ديگرنشاني از ترديد درخود نيافتيد ، بي درنگ به من بپردازيد و كار را يكسره كنيد و بدانيد كه ولي من خدايي است كه قرآن را نازل كرده و صالحين را در كَنَف ولايت خويش مي گيرد.» و چون سخن امام به اينجا رسيد ، صداي اهل حرم كه گوش سپرده بودند ، به شيون بلند شد...

«اي زنان و دختران بني الهاشم ، آرام باشيد كه گريه بسياري در پيش خواهيد داشت ، تا آنجا كه چشمه هاي اشك بخشكد و جز خون در حدقه چشم ، نگردد.» «اي بندگان خدا، تقوا پيشه كنيد و از دنيا برحذر باشيد كه اگر دنيا به كسي وفا كند و يا كسي در آن باقي بماند ، انبيا براي بقا سزاوارترند ـ شايسته تر براي رضايت و راضي تر به قضا. اما هرگز! كه خداوند دنيا را براي فنا آفريده است؛ تازه هايش به كهنگي مي گرايد و نعمت هايش به زوال ، و شادي هايش به تيرگي ؛ منزلگاهي است پر فراز و نشيب و خانه اي است ناپايدار... و چون اينچنين است، زادراه سفر برگيريد و بهترين زادراه تقواست : واتقوا الله لعلكم تفلحون.» «اي مردم ، آفريدگار تعالي دنيا را آفريد تا خانه فنا و زوال باشد و دم به دم بر اهلش ديگرگون شود . اينچنين ، مغرور و فريفته است آن كه بدان غره شود و شقي است آن كه مفتون آن گردد. زنهار! نفريبد شما را ، كه مي بُرد رشته اميد آن را كه به اوتكيه كرده است و دست طمع آن را كه در او طمع ورزيده . و اكنون شما بركاري گرد آمده ايد كه خشم خدا را بر شما برانگيخته و چهره كَرَمش را ازشما بازگردانده و شما را سزاوار انتقامش ساخته است . چه خوب ربي است آفريدگار ما و چه بد بندگاني هستيد شما كه اقرار به طاعت كرده ايد و ايمان به رسالت محمد آورده ايد، اما اينك همان شما ، به سوي اهل بيت و عترت او خزيده ايد تا آنان را به قتل برسانيد . اين شيطان است كه بر شما سيطره يافته است و ذكر خداوند عظيم را از خاطرتان برده . پس ننگ بر شما و برآنچه اراده كرده ايد ! انا لله و انا اليه راجعون. هولاء قوم كفروا بعد ايمانهم فبعدا للقوم الظالمين .» « اي مردم ، نخست مرا بشناسيد كه كيستم، آنگاه به خود آييد و خويشتن را ملامت كنيد ، و بينديشيد كه آيا بر شما رواست قتل من و هتك حرمت من؟ آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم ؟ آيا من فرزند وصي و پسر عم او نيستم كه پيش از همه به خدا ايمان آورد و پيش از همه رسولش را درآنچه ازجانب آفريدگار آمد تصديق كرد؟ آيا حمزه سيدالشهدا عموي پدر من نيست؟ آيا جعفر طيار عم من نيست؟ آيا اين گفته رسول خدا درباره من و برادرم به شما نرسيده است كه اين دو، سرور جوانان بهشتي اند؟ اگر هست ، بدانيد من درآنچه مي گويم بر حقم و به خدا سوگند دروغ نگفته ام از آن روز كه دانسته ام خشم خداوند اهل دروغ را مي گيرد و آنان را به تازيانه همان دروغ مي زند. و اگر مرا تكذيب مي كنيد، هستند هنوز كساني كه مي توانند شما را ازآنچه گفتم خبر دهند. از جابر بن عبدالله انصاري بپرسيد، از اباسعيد الخدري ، از سهل بن سعدالساعدي، از زيد بن ارقم و انس بن مالك بپرسيد تا با شما بازگويند كه اين حديث را درباره من و برادرم از رسول خدا شنيده اند. آنگاه ، در اين گفته حاجزي است كه شما را از قتل من باز مي دارد.»

شمر بن ذي الجوشن كه امير لشكر چپ بود ، فرياد زد: «خداوند را با شك پرستيده است آنكه بداند تو چه مي گويي؟» حبيب بن مظاهر پاسخ گفت :« تو خداوند را بر هفتاد جانب شك و شبهه پرستيده اي و من گواهم كه تو در آنچه گفتي صادقي و هيچ از سخنان او در نمي يابي ، چرا كه خداوند بر قلب تو مهر زده است.» امام حسين ادامه داد:« و اگر در آن گفته ترديد داريد،‌ آيا در اينكه من فرزند رسول الله هستم نيز شكي هست؟ كه به خدا در فاصله ميان مشرق و مغرب عالم، جز من ، نه در ميان شما و نه در ميان غير شما كسي نيست كه فرزند دختر پيامبر باشد . واي برشما ! آيا مرا به طلب قتلي كه از شما كرده ام گرفته ايد؟ و يا به تلافي مالي كه از شما هدر داده ام ؟ و يا به قصاص جراحتي كه بر شما وارد كرده ام ؟ كدام يك؟»

امام لحظه اي سكوت كردو آنگاه ادامه داد:« اي شَبَث بن رِبعي ، اي حَجّار بن اَبجَر ، اي قيس بن اشعث ، اي يزيد بن حارث ! آيا اين شما نبوديد كه براي من نوشتيد بيا كه هنگام درو رسيده است، ميوه ها سرخ شده است و باغ ها سبز و كِيل ها لبريز و تو بر لشكرياني وارد خواهي شد كه براي تو تجهيز شده اند؟» آنها پاسخي نداشتند جز آنكه به دروغ انكاركنند. و قيس بن اشعث براي آنكه رسوايي خويش را در برابر عمرسعد بپوشاند فريادكرد:« چرا به حكم پسر عمت يزيد گردن نمي نهي، كه ازآنان به تو جز آنچه دلخواه توست نخواهد رسيد...» وامام او را پاسخ گفت :« تو برادر همان كسي هستي كه مسلم را به دارالاماره عبيدالله بن زياد كشاند. آيا از بني هاشم خون مسلم بن عقيل تو را بس نيست كه بيشتر از آن مي خواهي ؟ لا والله ، من نه آنم كه دست ذلت در دست بيعت آنان بگذارد و نه آن كه چون بردگان از مصاف آنان بگريزد.»

لاوالله ! و اين « لا والله» منشور آزادگي حزب الله است .آنگاه امام همان مباركه اي را تلاوت فرمود كه موسي در برابر فرعونيان : و اني عذت بربي و ربكم ان ترجمون ؛ عذت بربي و ربكم من كل متكبر لايومن بيوم الحساب...


اكنون امام در برابر تاريخ ايستاده است و به صفوف لشكريان دشمن كه همچون سيل مواج شب تا افق گسترده است ، مي نگرد . به عمرسعد درحلقه صناديد كوفه چه بايد گفت؟ وا اسفا كه كلام را از حقيقت جز نصيبي اندك نيست ،‌ واز آن بدتر، سيمرغ بلند پرواز دل رابگو كه اسير اين قفس تنگ و بال هاي شكسته است.چه روزگار شگفتي ! مردي با بار عظيم مظهريت حق،اما ... با چهره اي انساني چون چهره ديگران و جثه اي كه از ديگران بزرگ تر نيست.

عجبا ، اين يوسف زمانه چه زيباست ! اما اين زيبايي را چه سود ، آنگاه كه جهلا او را آيينه خويش مي بينند و در او نيز آن گونه نظرمي كنند كه درخويش... وا اسفا! يعني هيچ راهي وجود ندارد كه آنان حقيقت وجود او را دريابند؟ شمسي است كه غروب خويش را در اين سيل مواج شب مي نگرد و انتظار مي كشد تا در شفق خون خويش غروب كند. اما كدام غروب ، وقتي كه نور جهان هر چه هست از مصباح وجود او منشأ مي گيرد؟

عجبا! مردي كه قلب خلقت است بر سياره اي كه قلب آسمان است ايستاده و همه عالم تكوين را با جذبه عشق خويش به سوي كمال مي كشاند... اما با چهره اي چون چهره ديگران و جثّه اي كه بزرگ تر نيست .

عجبا ! ظاهر ، گواه صادق باطن است، اما ببين كه درميانه اين نسبتها چگونه حقيقت گم مي شود! و در اين گمگشتگي و حيرت زدگي نيز سري است كه اهل سر مي دانند و لاغير.

عجبا ! شمس را ببين كه در آيينه نظر كرده است و اين آيينه است كه انا الشمس مي كند. واي بر شما اي شوربختان ! اين حسين است، اين خامس آل كساست ، آن كسا كه كساي عصمت و رحمت است، آن كسا كه كساي مظهريت حق است و ببين آنجا كه جبرائيل را بار نمي دهند كجاست ! و تو اي خاكستر گم شده در باد هلاكت! تو خود را با او برابرنهاده اي؟ اين حسين است ، سر مستودع فاطمه ! همان كه خونش خون خداست و اگربريزد ، همه عالمِ تكوين به انتقام بر خواهد خاست. اين حسين است، همان كه خورشيد خلافت انسان از افق خون او طالع خواهدشد. اي شوربختان ! نيك بنگريد كه چه مي كنيد و در برابر كه ايستاده ايد! مگذاريد كه خون خدا با دستان اختيار شما بريزد! فريب مكر ليل و نهار را مخوريد! اين حسين است ، غايت آفرينش كون ومكان ، اگرچه چهره اي دارد چون چهره شما و جثه اي دارد كه از شما بزرگ تر نيست. فريب چشمان ظاهربين را مخوريد و طلعت شمس را درعمق آسمان چشمانش بنگريد و كرامت خدا را در روحش بيابيد. اين حسين است... عمامه رسول الله را بر سر دارد و زره اش را بر تن، ردايش را بر دوش و شمشيرش را به دست و هنوز نيم قرني بيش از رحلت رسول خدا نگذشته است.آنگاه امام خواست تا بار ديگر با آنان سخن بگويد . رحمت او ،رحمت رب العالمين است و پناه برخدا از انديشه اي كه درباره حسين جز اين بينديشد !... اما آنان هلهله كردند و اجازه سخن به او ندادند.

دنيا صراط آخرت است و در آن ، هر كسي با رشته حب به امام خويش بسته است. يكي چون شمر بن ذي الجوشن ، كه امام كفر است، پيش مي افتد و آنان را به دنبال خويش مي كشاند ؛ نه با رشته جبر،كه از سر اختيار . چه سري است درآنكه آراي اهل كفر متشتت است، اما ملت واحدي دارند؟ آنها را يكايك هرگز اين جرأت نيست ، اما چون با هم شوند و جسورِ تهي مغزي چون شمر نيز مياندار شود، بيا و ببين كه چه مي كنند! شرك همواره با تفرقه ملازم است ، اما جلوه هاي فريب دنيا، آنان را چون لاشخورهايي كه بر يك جنازه اجتماع كنند، بر جيفه هاي بي مقدار شهوت و غضب گرد مي آورد. اما بندگان شهوت اگر هم به امارت رسند، خود كم تر اميري مي كنند تا اطرافيان. ضعف نفس و جهالت، بندگان شهوت را نيز به استخدام ارباب غضب مي كشاند.

امام فرياد كرد:« واي برشما! چه بر شما رفته است كه سكوت نمي كنيد تا سخنم را بشنويد ، حال آنكه من شما را به سَبيلِ الرَّشاد مي خوانم و آن كه مرا اطاعت كند از هدايت يافتگان است وآن كه عصيان ورزد، از هلاك شدگان . واينك همه شما بر من عصيان كرده ايد و قولم را نمي شنويد، چراكه گناه ، باران عطيّات خدا را بر شما بريده است و شكم هاتان ازحرام پر شده و خداوند قفل بر دلهاتان زده است. واي برشما! چرا سكوت نمي كنيد؟! چرا گوش نمي سپاريد؟...» سخن چون بدينجا رسيد ،‌آنان يكديگر را به ملامت گرفتند و گرداب سكوت يكباره همه صداها را درخود بلعيد . جماعتي مانند آنان همچون گوسفندهايي ابله چشم به يكديگر دارند و طعمه هاي گرگ فتنه غالباً همينانند. برقي از غضب خدا چون صاعقه فرود آمد و زمين را لرزاند و باران سرازيرشد... اما باران را در خارستان كويري دل هاي مرده چه سود؟ امام به خشم آمده است و سخنانش صاعقه اي است كه زمين را به تازيانه آتش گرفته است . چه سرهايي كه به زير افتاده است و چه دلهايي كه از خوف مي لرزد! اما آنان كورموش هايي هستند كه ازخوف رعد به اعماق تاريك سوراخ هايشان پناه مي آورند و مي گريزند. خشم امام ، خشم خداست ، اما اين نه آن خشمي است كه بلا را نازل كند، خشمي است كه پدران مهربان با فرزندان گستاخ خويش دارند آنگاه كه از همه لطايف الحيل مأيوس شده اند. امام هنوز پرهيز دارد از آنكه شمشير را در ميان نهد. جنگ هنگامي درگير مي شود ك تمييز حق از باطل به تمامي انجام شده باشد. هنوز حُر و سعد و ابوالحتوف درميان اين جماعتند. شايد تازيانه صاعقه صخره هاي سخت قلب هايشان را بشكافد و چشمه اي از اشك بيرون بجوشد. مگر صخره اي هم هست كه از سينه اش راهي به آب هاي زلال زيرزمين نباشد؟ مگر چشمي هم هست كه نگريد؟ مگر قلبي هم هست كه با گريه پاك نشود؟ «... سياه باد رويتان كه شماييد طاغوت هاي امت! شماييد احزابي كه چون شجره خبيثه ريشه درخاك ندارند ؛ شماييد آنان كه حبل المتين قران را رها كرده اندو اكنون ديگر رسيماني نمي يابند كه آنان را از چاه گمراهي بيرون كشد؛ شماييد اخلاط سينه شيطان كه بيماري هاي سياه را در زمين پراكنده مي داريد؛ شماييد مجمع گناهان و تحريف كنندگان قرآن ؛ شماييد آنان كه شعله نوربخش سنت ها را خاموش مي خواهند؛ شماييد قاتلين فرزندان انبيا و هالكين عترت اوصيا؛ شماييد آنان كه زنازادگان را به نسب مي رسانند و مؤمنين را آزار مي كنند؛شماييد فرياد ائمه مستهزئين، آنان كه قرآن را تكه تكه كرده اند و از آيات ، بعضي را پذيرفته اند و بعضي را رها كرده اند... شماييد كه معتمد ابن حرب وشيعيانش هستيد و لكن ما را تنها رها مي كنيد، كه والله ، خذل و بي وفايي در ميان شما خوبي است پسنديده كه عروقتان بر آن استواري يافته ، ساقه ها و شاخه هاي شجره وجودتان آن را به ارث برده، دلهاتان با آن رشد كرده وسينه هاتان از آن مستور است. شما به شجره خبيثه اي مي مانيد كه ميوه اش گلوگير باغبان ، اما در كام غاصبش شيرين باشد... هان! لعنت خدا بر پيمان شكناني كه سوگند پيمان خويش را بعد از توكيد مي شكنند ، حال آنكه شما خدا را بر كار خود كفيل گرفته بوديد. و شما، والله ، همان پيمان شكناني هستيد كه در قرآن مذكور افتاده است. بدانيد كه ابن زياد، آن زنازاده اي كه پدرش نيز زنازاده است، مرا به اين دو راهي كشيده كه يا شمشير و يا ذلت . و هيهات منا الذله ؛ دور است از ما ذلت كه خدا و رسولش و مؤمنين و نيز دامن هاي پاك و طاهر مادران ، دماغ هاي غيرتمند و نفوس پدران ، ابا دارند از آنكه ما طاعت لئيمان را بر قتلگاه بزرگواران ترجيح دهيم. اكنون زنهار كه من از عهده همه آنچه درمقام عذر و انذار بر گرده داشتم برآمده ام و اكنون، هر چند با قلت ياران و خَذلان ياوران، براي جنگ آماده ام.» آنگاه امام دست هاي بلند خويش را برآسمان برافراشت و گفت :« خدايا، فطرت باران را برآنان حبس كن و آنان را همانند قوم يوسف به قحط سال هايي هم آنچنان گرفتار كن و بر سرشان آن غلام ثقفي را مسلط كن كه از كاسه هاي تلخ ذلت سيرابشان كند و در ميان آنان كسي را باقي نگذارد جز آنك در برابر قتلي به قتل برساند و يا در برابر ضربتي، ضربتي زند و اينچنين ، انتقام من و دوستانم و اهل بيت و شيعيانم را از اينان بازستاند، كه ما را تكذيب كردند و واگذاشتند ، و تويي آفريدگار ما كه بر تو توكل مي كنيم و صيرورت ما به جانب توست.»


بحر مسجور غضب خداوندِ منتقم در التهاب اشتعال است و هنوز خون سيد الشهدا بر قتلگاه جاري نشده ، بال هاي سياه نفرين، همانند سايه اي ضخيم، آسمان مدينه و مكه و كوفه و شام را ازنگاه كرم و رحمت خدا پوشانده اند . آه ! اين خداست كه چهره صبر از امت محمد(ص) پوشانده و باطن غضب خويش را آشكار مي كند . آه از آن هنگام كه عالم خلقت يكسره بر انتقام خون به ناحق ريخته حسين قيام كند، كه او وارث خلافت انسان كامل است و انسان كامل ، دايره دار طواف تسبيحي عالم وجود. آه از آن هنگام كه عالم خلقت يكسره برانتقام خون به ناحق ريخته حسين قيام كند! ... گاه هست كه اين درد، آن همه گلوگير مي شود كه دل به آرزويي محال مي گرايد كه: اي كاش حق بي حجاب جلوه مي كرد تا اين فرومايگان در مي يافتند كه شب سياه غفلتشان تا كجا گسترده است و چه جهنمي در قلبشان مي جوشد ومي خروشد و چه گرداب موحشي آنان را به ورطه هاي عدمي هلاكت مي كشاند؛‌ اما عقل نهيب مي زند كه اي آرزومند ، دل به محال مسپار! حق بي حجاب درجلوه است ، تو چرا اين گونه سخن مي گويي؟ حجاب تويي و منم... و گرنه ، سبحان الله ! حق درعرصه كبريايي خويش از اين گمان ها مبرّاست .تو نيز رب ارني بگو، آنچنان كه موسي گفت ، تا بااب لن تراني بر تو نيز گشوده شود و ببيني كه عالم سراپا حجاب است ، اگرچه جمال حق از اين حُجب مبرّاست. باب لن تراني ، دروازه عالم صَعق است. موسي شو تا لن تراني بشنوي و خَرَّ موسي صَعِقاً در شأن تونازل شود ، اگر نه، اينجا عالم آفاق است وشمس خلقت از افق اين حجاب ها سرزده است. عقل نهيب مي زند كه اي آرزومند ، بيدار شو! دنيا صراط آخرت است، و اگر تو را چشم بود مي ديدي قيامتت را كه در اين عرصه برپا شده است ! اگر اينجا با حسيني، آنجا نيز با حسيني و اگر اينجا با يزيد ،نيك بنگر ،آنك يزيد است كه تو را به سوي جهنم امامت مي كند. عقل نهيب مي زند كه اي آرزومند ،اين آرزو كه كاش حق بي حجاب در دنيا جلوه مي كرد، يعني اي كاش دنيا خلق نمي شد! نفرين امام مستجاب شد، اما تحقق تكويني آن از آن دم كه خون او بر زمين كربلا بچكد آغاز خواهد شد ؛ فرشتگان در انتظارند.

ناگهان امام فرمود:« كجاست عمرسعد؟ او را به نزد من بخوانيد.»

چه پيش آمده ؟ مگر امام هنوز از اين شوربخت اميد نبريده است ؟ امام در مرداب وجود عمرسعد در جست وجوي كدام نشانه از درياست؟عمرسعد فرزند سعد ابي وقاص فاتح قادسيه است و درمكتب آنچنان پدري، بيش از آن آموخته است كه امام را و منزلت آسماني او را نشناسد . اما از يك سوي... اين جذبه شيطاني آميخته با خوف! نخست عمربن سعد دل به محال سپرده است كه شايد بتواند دنيا و آخرت را با هم جمع كند و اين توهّم شيطاني همه آن كساني است كه دين را مي خواهند اما نه به آن بها كه دل از دنيا ببرند . آنان با خدا مكر مي ورزند و مكر شب و روز نيز با آنان همراه مي شود... اما مگر مي توان با خود مكر كرد؟پس بايد زبان صدق آن مذكِّر دروني را هم بريد تا در اين عشرتكده غفلت گستاخي نكند. و مگر آن مذكَّر دروني كيست؟ آيا او را نمي توان فريفت ؟ عقل تا آنجا عقل است كه آن پيوند ازلي را نبريده باشد.اما اين فانوس را كه نمي توان در توفان خشم و جاه طلبي آويخت. آينه زنگار گرفته كه ديگر آينه نيست . عقل محجوب در حجاب ظلمت گناهان كه ديگر عقل نيست ، وهم است. از تو كبكي مي سازد ابله كه چون سر در برف هاي غفلت خويش فرو بردي ، بينگاري كه كسي نيز تو را نمي بيند:... نسوا الله فانساهم انفسهم . «ولايت بلاد گرگان و ري» ! شيطان جاذبه هاي دنيايي را زينت مي دهد تا آدمي زاده را بفريبد ... اما اين فريب درنفس توست. شيطان تنها آنچه را كه درنفس توست زينت مي بخشد. سلطنت او تنها بر اغواشدگان خويش است و اغواشدگان شيطان ، فراموشيانِ ديار وهمند كه اعمالشان با صورت هايي خيالي بر آنان جلوه مي كند؛ سرابي با كاخ هاي خضرا ، دژهايي هوش ربا، جناتي معلق بر آبگينه ها و پرياني غمّاز... خوابي كه جز با دميدن در ناقور مرگ شكسته نمي شود.

فرياد انذار امام در همه عرصات تاريخ مي پيچد و همه اهل صدق را گرد مي آورد ، اما عمرسعد ديگر خود را رها كرده است. عمرسعد سر در گريبان غفلت فروبرده بود و از هشياران نيز مي گريخت ، مبادا كه او را به خود بياورند . لاجرم امام از دور او را مخاطب گرفت و فرياد زد :« يا عمر ، آيا كمر به قتل من بسته اي به زعم آنكه ابن زياد ولايت ري و گرگان را به تو بسپارد ؟ والله كه گواراي تو نخواهد شد؛ هرگز! اين عهدي است معهود در كتاب قضاي الهي كه با تو باز مي گويم .هرچه مي خواهي بكن كه بعد از من نه به دنيا و نه به آخرت رنگ خرسندي نخواهي ديد. گويا مي بينم سرِ تو را كه چگونه بر نيزه رفته است و بچه ها آن را در ميان خويش هدف گرفته اند و بدان سنگ مي پرانند.» اما عمرسعد مرده اي است كه با دم مسيحا نيز زنده نمي شود. غضبناك ، روي از امام بازگرداند و به يارانش ندا درداد كه:« پس معطل چه هستيد؟ همه با هم به او حمله بريد كه يك لقمه بيش نيست.»


اين واي ازلقمه هاي گلوگير دهر! دهر هرگز بر مراد سفلگان نمي چرخد . اين مكر ليل و نهار است كه ما را مي فريبد تا در دهر طمع بنديم... امر در دست آن جليل است كه جز مشيّت مطلقه ي او، اراده اي در جهان نيست.

پنج سال بعد ، مرگ خواب سنگين عمرسعد را شكست آنگاه كه در بستر چشم باز كرد و «كيسان تمّار» ( رئيس شرطه هاي مختار ثقفي ) را بالاي سر خويش ديد، با خنجري آخته... هذا رأس قاتل الحسين ـ اين سربريده قاتل حسين بن علي است كه بر فراز نيزه افراشته اند تا طفلان كوفي آن را با سنگ نشانه بگيرند... و بعد از اين ،آيا هنوز هم كسي در اين انگار مانده است كه با خدا مكر ورزد و دنيا و آخرت را با هم گردآورد؟

آري، اين انگاره اي است كه شيطان دينداران را به آن مي فريبد. روزها و شب ها مي گذرند و او مي پندارد كه فراموشش كرده اند... اما در زير آسمان مگر جايي هم هست كه از چشم مرگ پنهان باشد؟ هذا رأس قاتل الحسين ؛ هذا رأس قاتل الحسين .

آنگاه حسين بن علي(ع) فرمود:« قوموا يا ايها الكرام... ـ برخيزيد اي كرامت مندان به سوي مرگي كه از آن گريزي نيست. و اين تيرها پيك هاي مرگ است كه ازجانب اين قوم مي آيند .اما والله ، بين شما و بهشت رضوان و جهنم فاصله اي نيست مگر همين مرگ، كه شما را به بهشتتان مي رساند و اينان را به دوزخشان ... رسول الله مرا فرموده است: پسرم ، روزي بر تو خواهد رسيد كه لاجرم به سوي عراق كشيده خواهي شد، به سرزميني كه بسياري از پيامبران واوصياي آنها را به خود ديده است، به سرزميني كه آن را «عمورا» مي خوانند و درآنجا به شهادت خواهي رسيد ، با همراهيِ‌ جمعي از اصحابت كه درخود از سوزش مَس آهن نشاني نمي يابند... و اين مباركه را تلاوت فرمود كه: قلنا يا ناركوني برداً و سلاماً علي ابراهيم ـ گفتيم اي آتش، بر ابراهيم سرد و سلامت باش . بشارت باد شما را جنگي كه سرد و سلامت خواهد شد بر شما، آنچنان كه آتش بر ابراهيم . والله كه چون ما را بكشند بر پيامبرمان وارد خواهيم شد.»

و از آن روز ،ديگر آتش بر ياران حسين سرد و سلامت است و تيرها پيك هاي بشارتي هستند به بهشت. تيرها مي بارند... تا بين ما و حيات دنيا را، هر چه هست، ببُرند و رشته توكل ما را محكم كنند و ما را به يقين برسانند و سرّ آنكه آتش بر ابراهيم گلستان مي شود نيز يقين است. اگر تو نيز يقين كني كه آتش بي اذن خالق آتش نمي سوزاند ، بر تو نيز سرد و سلامت خواهد شد. 


منبع: پايگاه اطلاع رساني شهيد آويني

 

 
 

گفته اندآنگاه كه حُر بن يزيد رياحي از لشكريان عمرسعد كناره مي گرفت تا به سپاه حق الحاق يابد ، « مهاجر بن اوس» به او گفت : « چه مي كني؟ مگر مي خواهي حمله كني ؟ » ... و حُر پاسخي نگفت ، اما لرزشي سخت سراپايش را گرفت. مهاجر حيرت زده پرسيد : «والله در هيچ جنگي تو را اينچنين نديده بودم و اگر از من مي پرسيدند كه شجاع ترين اهل كوفه كيست، تو را نام مي بردم. اما اكنون اين رعشه اي كه در تو مي بينم از چيست؟»

تن چهره اي است كه جان را ظاهرمي كند ، اما ميان اين ظاهر و آن باطن چه نسبتي است؟ آنان كه روح را مركبي مي گيرند در خدمت اهواي تن ، چه مي دانند كه چرا اهل باطن از قفس تن مي نالند؟ تن چهره جان است، اما از آن اقيانوس بي كرانه نَمي بيش ندارد، و اگر داشت كه آن دلباختگان صنم ظاهر ، حسين را مي شناختند.

محتضران را ديده اي كه هنگام مرگ چه رعشه اي بر جانشان مي افتد؟ آن جذبه عظيم را كه از درون ذرات تن، جان را به آسمان لايتناهاي خلد مي كشاند كه نمي توان ديد... اما تن را از آن همه ، جز رعشه اي نصيب نيست . اين رعشه، رعشه مرگ است ؛ مرگي پيش از آنكه اجل سر رسد و سايه پردهشت بال هاي ملك الموت بر بستر ذلت حُر بيفتد ... موتوا قبل ان تموتوا. اينجا ديگر اين حُر است كه جان خويش را مي ستاند، نه ملك الموت. پيش چشم سٌرادقات مصفاي عشق است، گسترده به پهناي آسمان ها و زمين، نورٌ علي نور تا غايت الغايات معراج نبي؛ و در قفا ، گور تنگي تنگ تر از پوست تن ، آن سان كه گويي يكايك ذرات تن را در گوري تنگ تر از خود بفشارند.

حُر بن يزيد ، لرزان گفت :« والله كه من نفس خويش را درميان بهشت و دوزخ مخير مي بينم و زنهار اگر دست از بهشت بدارم، هر چند پاره پاره شوم و هر پاره ام را به آتش بسوزانند!» ... و مركب خويش را هِي كرد و به سوي خيمه سراي حسين بن علي بال كشيد.

حُر بن يزيد رياحي تكبيره الاحرام خون بست و آخرين حجاب را نيز دريد و آزاد از بندگي غير، حُرّ وارد نماز عشق شد و اين نماز ، دائم است و آن كه درآن وارد شود هرگز از آن فارغ نخواهد شد: الذين هم علي صلاتهم دائمون... و خود جان خويش را گرفت . حُر آن كسي است كه حق اذن جان گرفتن را به خود او مي سپارد و اين اكرم الموت است : قتل در راه خدا. و مگر آزاده كرامت مند را جز اين نيز مرگي سزاوار است؟ احرار از مرگ در بستر به خدا پناه مي برند.قدم صدق هرگز بر صراط نمي لرزد؛ حُر صادق بود و از‌ آغاز نيز جز در طريق صدق نرفته بود... احرار را چه بسا كه مكر ليل و نهار به دارالاماره كوفه بكشاند، اما غربال ابتلائات هيچ كس را رها نمي كند و اهل صدق را، طوعاً يا كرهاً ، از اهل كذب تمييز مي دهد ... مكاري چون ضحاك بن عبدالله نيز نمي تواند از چشم ابتلاي دهر پنهان شود... و فاش بايد گفت ، اين محضر عظيم حق جايي براي پنهان شدن ندارد.

ضحاك بن عبدالله خود گفته است:« چون ديدم كه اصحاب حسين همه كشته افتاده اند و جز «سويد بن عمرو بن ابي المطاع خثعمي» و « بشير بن عمرو حضرمي» ديگر كسي نمانده است، به او گفتم : يا بن رسول الله ، مي داني آن عهدي را كه بين من و توست ، من شرط كرده بودم كه در ركاب تو تا آنگاه بمانم كه جنگجويي با تو هست. اكنون كه ديگر كسي نمانده است ، آيا مرا حلال مي داري كه از تو انصراف كنم؟ و حسين اذن داد كه بروم... اسبي را كه از پيش در يكي ازخيمه ها پنهان داشته بودم سوار شدم و به دامنِ دشت كه پر از دشمن بود زدم و گريختم...»


تن ضحاك بن عبدالله همه عاشورا، ازصبح تا غروب، به همراه اصحاب عاشورايي امام عشق بود، اما جانش ، حتي نفسي به ملكوتي كه آن احرار را بار دادند راه نيافت ، چرا كه بين خود و حسين شرطي نهاده بود. « عبادت مشروط » كرم ابريشمي است كه در پيله خفه مي شود و بال هاي رستاخيزي اش هرگز نخواهد رست. اين شرطي بود بين او و حسين ... و اگرچه ديگري را جز خداي از آن آگاهي نبود، اما زنهار كه لوح تقدير ما بر قلم اختيار مي رود! 


منبع: پايگاه اطلاع رساني شهيد آويني

 
 

امام ايستاد و خطبه اي كربلايي خواند : « اما بعد... مي بينيد كه كار دنيا به كجا كشيده است ! جهان تغيير يافته ، منكَر روي كرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز ته مانده ظرفي، خرده ناني و يا چراگاهي كم مايه باقي نمانده است . » «زنهار ! آيا نمي بينيد حق را كه بدان عمل نمي شود و باطل را كه ازآن نهي نمي گردد تا مؤمن به لقاي خدا مشتاق شود؟ پس اگر اينچنين است ، من درمرگ جز سعادت نمي بينم و در زندگي با ظالمان جز ملالت . مردم بندگان حلقه به گوش دنيا هستند و دين جز بر زبانشان نيست؛ آن را تا آنجا پاس مي دارند كه معايش ايشان از قِبَل آن مي رسد ، اگر نه ، چون به بلا امتحان شوند ، چه كم هستند دينداران .»

آه از رنجي كه دراين گفته نهفته است ! و اما سرّالاسرار اين خطبه در اين عبارت است كه « لِيَرغَبَ المؤمن في لقاء رَبِّه ـ تا مؤمن به لقاي خدا مشتاق شود.‌» يعني دهر بر مراد سفلگان مي چرخد تا تو در كشاكش بلا امتحان شوي و اين ابتلائات نيز پيوسته مي رسد تا رغبت تو در لقاي خدا افزون شود... پس اي دل ، شتاب كن تا خود را به كربلا برسانيم! مي گويي : مگر سر امام عشق را برنيزه نديده اي و مگر بوي خون را نمي شنوي ؟ كار از كار گذشته است . قرن هاست كه كار ازكار گذشته است ... اما اي دل ، نيك بنگر كه زبان رمز ، چه رازي را با تو باز مي گويد :‌كلّ ارض كربلا و كلّ يوم عاشورا. يعني اگرچه قبله در كعبه است، اما فَاَينَما تُوَلّوا فَثَمَّ وَجهُ اللهِ. يعني هر جا كه پيكر صد پاره تو بر زمين افتد ، آنجا كربلاست ؛ نه به اعتبار لفظ و استعاره ، كه در حقيقت . و هر گاه كه عَلَم قيام تو بلند شود عاشوراست ؛باز هم نه به اعتبار لفظ و استعاره . و اگر آن قافله را قافله عشق خوانديم در سفر تاريخ ، يعني همين.
ليرغب المؤمن في لقاء ربه ... عجب رازي در اين رمز نهفته است ! كربلا آميزه كرب است و بلا ... و بلا افق طلعت شمس اشتياق است . و آن تشنگي كه كربلاييان كشيده اند ، تشنگي راز است. و اگر كربلاييان تا اوج آن تشنگي ـ كه مي داني ـ نرسند ، چگونه جانشان سرچشمه رحيق مختوم بهشت شود؟ آن شراب طهور كه شنيده اي بهشتيان را مي خورانند ،‌ميكده اش كربلاست و خراباتيانش اين مستانند كه اينچنين بي سرودست و پا افتاده اند . آن شراب طهور را كه شنيده اي ، تنها تشنگان راز را مي نوشانند و ساقي اش حسين است ؛ حسين از دست يار مي نوشد و ما از دست حسين.
الا يا ايها الساقي ادر كأساً و ناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
عمر بن سعد ابي وقاص نخست مايل نبود كه امر ميان او و امام حسين(ع) به پيكار كشد... هر كسي را ليله القدري هست كه در آن ناگزير ازانتخاب خواهد شد وعمر سعد را نيز ساعتي اينچنين فراخواهد رسيد . اما اكنون او مي گريزد و دهر نيز در كمينش ، كه او را به اين ليله القدر بكشاند. عمربن سعد فرزند سعد ابي وقاص است ، فاتح قادسيه ، و يكي از آن ده تني كه مي گويند رسول خدا هنگام مرگ از آنان رضايت داشته است . هنوز نيم قرن از رحلت رسول خدا نگذشته ، اين پسر سعد ابي وقاص است كه در برابر فرزند رسول الله(ص) و وصي او ايستاده است . ابن سعد تلاشي بسيار كرد تا كارش به پيكار با حسين بن علي(ع) نكشد ، اما دهر هيچ كس را نا آزموده رها نمي كند ؛ صبورانه در كمين مي نشيند تا تو را به دام امتحان درآرد و كارت را يكسره كند كه ان ربك لبالمرصاد . از گفت و گوهايي كه پيش از تاسوعا بين ابي سعد و امام گذشته است خوب مي توان دريافت كه او كيست . امام مي فرمايد :« مگر از خداي پروا نداري ؟ خدايي كه معادت به سوي اوست. عزم پيكار بامن كرده اي حال آنكه مرا نيك مي شناسي و مي داني كه فرزند كيستم . بيا و اين قوم را واگذار و با من همراه شو تا به خدا نزديك شوي.» ابن سعد گاهي مايملكش را بهانه كرد و گاهي خانواده اش را ... تا اينكه امام اميد از او بازگرفت و برخاست كه بازگردد در حالي كه مي گفت :« چه مي انديشي ؟ آيا نمي داني كه به زودي تو را در بستر خواهند كشت و در قيامت نيز رحمت خدا از تو دريغ خواهد شد؟اميدوارم كه از گندم عراق جز اندك زماني بهره مجويي .» و اين سخن دامي است كه دهر در كمين ابن سعد گسترده است تا لب به تمسخر بگشايد كه :« اگر به گندم دست نيافتم ، جو كه هست !» و با اين سخن به پرتگاه لعنت خدا در افتد . آيا هنوز عمرسعد را اميد نجاتي هست؟ تلاش امام براي آنكه عمرسعد را از ورطه اي كه در آن گرفتار افتاده بود نجات بخشد به جايي نرسيد . در تاريخ ها آمده است كه امام تا پيش از عصر تاسوعا بارها با او به گفت و گو نشست و اگر چه از آنچه دراين ديدارها گذشته است جز همان مختصر كه ذكر شد هيچ چيز نمي دانيم ، اما سيره سياسي امام حسين(ع) از آنچنان روشنايي و صفايي برخوردار است كه هيچ جاي شبهه اي باقي نمي گذارد.

پر روشن است كه امام حسين(ع) در مرداب وجود عمر سعد به جست و جوي كدام گوهر نابي آمد است : شايد در اين مرداب كه روزگاري با اقيانوس هاي آزاد پيوند داشته است هنوز نشاني از حيات باشد، شايد در اين مدفن تاريكي كه عمرسعد فطرت الهي خويش را در آن به خاك سپرده است هنوز روزنه اي رو به آفتاب گشوده باشد .امام آفتاب كرامتي است كه خود را از ويرانه ها نيز دريغ نمي كند. آسمان را ديده اي كه چگونه در گودال هاي حقير آب نيز مي نگرد؟ آب را ديده اي كه چگونه پست ترين دره ها را نيز از ياد نمي برد؟ چگونه مي توان كار پاكان را قياس از خود گرفت ؟‌ امام رابا خداوند عهدي است كه غير او را در آن راهي نيست ، و بر همين پيمان است كه امام پاي مي فشارد .نه ، اين راز نه رازي است كه با من و تو درميان نهند . ولايت امام بر مخلوقات ولايت خداست، يعني همه ذرات عالم ، از پاي تا سر ، بقايشان به جذبه عشقي است كه آنان را به سوي امام مي كشد، اما خود از اين جذبه بي خبرند . اگر او كشكشانه ما را به كوي دوست نكشد و بر پاي خويش رهايمان كند، ياران ، همه از راه باز مي مانيم . آسمان را ديده اي كه از او بلندتر هيچ نيست ، اما درگودال هاي حقير آب نيز مي نگرد؟ امام در مرداب وجود عمرسعد در جست و جوي نشاني از درياست، درياي آزاد ، دريايي كه به اقيانوس راه دارد. زهير بن قين هر چند خود نمي خواست، اما امام آن عهد فراموش شده را با او تازه كرد.
عمرسعد نمي خواست كه كار او با امام به پيكار بينجامد . اين حقيقت از مَطلع نامه اي كه براي ابن زياد نگاشته معلوم است :« خداوند آتش را خاموش كرد و اتفاق برقرار شد و كار امت به صلاح آمد .»... با اين همه قصد دارد كه باطن خويش را از ابن زياد كتمان كند. اما ابن زياد زيرك تر از آن بود كه فريب عمرسعد را بخورد و گفت :« اين نامه مرد خيرخواهي است كه امير خويش را اندرز گفته و دل بر قوم خويش سوزانده است.» دست تقدير همه لوازم را يكجا گرد آورده است تا آنچه بايد، به انجام رسد . «شمر بن ذي الجوشن » نيز حاضر است تا ابن زياد را با سخنان خويش در آنچه قصد كرده است تشجيع كند... اگر خداوند انسان را رها كند ،‌دهر نيز با او همداستان مي شود. اما به راستي مگر تا كجا مي توان شرور بود كه خداوند انسان را در كاري اينچنين زشت ياري كند؟ شمر از جانب ابن زياد مأمور شد تا امريه او را به عمر سعد برساند و اگر آن شوربخت از جنگ با حسين سرباز زد، خود به جاي او بنشيند و عمرسعد را گردن بزند و سرش را براي ابن زياد بفرستد . او نامه ابن زياد را به عمرسعد رساند و منتظر ماند تا جواب آن را دريافت كند. ابن زياد نوشته بود :« من تو را به جانب حسين نفرستاده ام كه دست از او برداري و وقت را بيهوده بگذراني . بنگر كه اگر حسين و اصحابش تسليم رأي من شدند ، آنان را به مسالمت نزد من گسيل دار و اگر نه ... برآنان حمله بر و خونشان را بريز و پيكرشان را مُثله كن كه حق آنها اين است . آنگاه كه حسين كشته شد، او را زير سم ستوران بينداز و بر سينه و پشتش اسب بتاز ، كه ناسپاس است و مخالف . من مي دانم كه اين كار پس ازمرگ او را زياني نخواهد رساند ، اما عهد كرده ام كه با او اينچنين كنم . چنان كه به امرما عمل كني ، پاداشت پاداش كسي است كه مطيع فرمان بوده است ، و اگر نه ، از مقام خود كناره گير و امر لشكر را به شمر بن ذي الجوشن بسپار كه باقي را او خود مي داند .»
عمر بن سعد به روشني دريافت كه شمربن ذي الجوشن در اين ميانه چه كرده است .او مي دانست كه حسين بن علي تسليم نخواهد شد . اين جمله اي است كه از او در وصف حسين نقل كرده اند كه خطاب به شمر گفته است :« والله همان دلي را كه علي داشت در ميان دو پهلوي پسرش نهاده اند.» آنگاه فرماندهي لشكر پياده را به او سپرد و آماده جنگ شد.» شامگاه تاسوعا عمربن سعد چون قصد كرد كه حمله آغاز كند فرياد كرد :« يا خيل الله ، اركبي و ابشري ! ـ لشكرخدا سوار شويد؛‌ مژده باد شما را به بهشت .» و عجبا! اين همان كلامي است كه پدرش سعد ابي وقاص در جنگ قادسيه بر زبان آورده بود . آيا به راستي عمر بن سعد نمي داند كه چه مي كند‌ ، يا خود را به ناداني زده است؟

هنوز نيم قرن از حجه الوداع نگذشته ، امت محمد(ص) تيغ بر اوصاي او كشيده اند و با نام اسلام ، قلب اسلام را كه امام است ، مي درند! اجسامشان به جانب قبله نماز مي گزارند ، اما ارواحشان هنوز همان اصنامي را مي پرستند كه ابراهيم شكسته بود. اجسامشان به جانب قبله نماز مي گزارند، اما ارواحشان با باطن قبله كه امامت است، پيكار مي كنند. جاهليت ريشه در درون دارد و اگر آن مشرك بت پرست كه در درون آدمي است ايمان نياورد ، چه سود كه بر زبان لااله الا الله براند؟ آنگاه جانب عدل و باطن قبله را رها مي كندو خانه كعبه را عوض از صنمي سنگي مي گيرد كه روزي پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالي چند روز گرداگردش طواف كند. و اي كاش تا همين جا بسنده مي كرد و قلب قبله را با تيغ نمي دريد! عجبا! جهان را ببين كه چه سان وارونه مي شود! افمن يمشي مكبا علي وجهه اهدي امن يمشي سويا علي صراط مستقيم ؟ 


منبع: پايگاه اطلاع رساني شهيد آويني

 
 

اينك زمين در سفر آسماني خويش به عصر تاسوعا رسيده است و خورشيد از امام اذن گرفته كه غروب كند . ديگر تا آن نبأ عظيم ، اندك فاصله اي بيش نمانده است و زمين و آسمان در انتظارند . فرات تشنه است و بيابان از فرات تشنه تر و امام از هر دو تشنه تر. فرات تشنه مشكهاي اهل حرم است و بيابان تشنه خون امام و امام از هر دو تشنه تر است؛ اما نه آن تشنگي كه با آب سيراب شود... او سرچشمه تشنگي است ، و مي داني ، رازها را همه ، در خزانه مكتومي نهاده اند كه جز با مفتاح تشنگي گشوده نمي شود . امام سرچشمه راز است و بيابان طف ، عرصه اي كه مكنونات حجاب تكوين را بي پرده مي نمايد. مگر نه اينكه اينجا را عالم شهادت مي نامند ؟ و مگر از اين فاش تر هم مي توان گفت؟
غروب تاسوعا نزديك استو امام بر مدخل سراپرده راز، تكيه بر شمشير زده و در ملكوت مي نگرد . عمرسعد فرمان داده است :« ياخيل الله بر مركب ها سوار شويد ؛ بشارت باد شما را به بهشت !...» و آن گمگشتگان برهوت وهم، سپاه شيطان ، بر اسب ها نشسته اند تا به اردوي آل الله حمله برند، و هياهوي آنان باديه را سراسر از هول آكنده است. زينب كبري خود را به خيمه امام رساند و او را ديد بر در خيمه، تكيه بر شمشير زده ، چشم بر هم نهاده است. رسول الله آمده بود تا او را بشارت ديدار دهد . امام سربرداشت و به گنجينه دار عالم رنج نگريست : « رسول الله (ص) را به خواب ديدم كه مي گفت : زود است كه به ما الحاق خواهي يافت .» ... و طور قلب زينب از اين تجلي در خود فرو ريخت.
آل كسا در انتظار خامس خويشند ، تا روز بعثت به غروب عاشورا پايان گيرد و خورشيد رحمت نبوي در افق خونين تاريخ غروب كند و شب آغاز شود... شب نقمتي كه درباطن رحمت حق پنهان بود؛ شبي دراز و ديجور؛ شب ظلمتي كه نور تنها از اختران امامت مي گيرد، و چقدر اين اختران از كره زمين دورند ! و ماييم اينجا ،‌بر اين سفينه سرگردان آسماني ، در سفري دراز و دشوار... در سفري هزار و چهارصد ساله . اختران نورند‌، نور مطلق ؛ اين تويي كه اينجا ، بر كرانه آسمان ، در شب دريغ نور، و امانده اي و بال شكسته ، و جز سوسويي دور به تو نمي رسد . اما در باطن ، اين نقمت نيز فرزند رحمتي است كه از ميان رنج و خون پاي بر سياره زمين مي نهد... سياره رنج ! و اين تويي اكنون، مسافر سفر بلند شب كه در اشتياق روز، چشم به افق طلوع دوخته اي و انتظار مي كشي . اگر شب نبودو اگرشب ،‌‌ آن همه بلند و ژرف نبود ، اين اشتياق نبود. گل وجود آدمي خاك فقر است كه با اشك آميخته اند و در كوره رنج پخته اند. زينب كبري گنجينه دار عالم رنج است . او را اينچنين بشناس ! او محمل گرانبارترين رنج هايي است كه در اين مباركه نهفته :‌ لقد خلقنا الانسان في كبد. او وارث بيت الاحزان فاطمه است و بيت الاحزان قبله رنج آدمي است .
امام چون دريافت كه عمرسعد قصد دارد حمله را آغاز كند، عباس بن علي را فرستاد كه آن شب را از آنان مهلت بخواهد . عمرسعد پاسخي نگفت و ايستاد. « عمروبن حجاج زُبيدي » روي به آنان كرد و گفت :‌« سبحان الله ! والله اگر اينان از تركان و يا ديلميان بودند و چنين مي خواستند ، بي ترديد مي پذيرفتيم . اكنون چگونه رواست كه اين مهلت را از خاندان محمد دريغ داريم ؟» مشهور است كه مي گويند امام حسين (ع) به عباس بن علي فرموده است :« اگر مي تواني ، يك امشبي را از آنان مهلت بگير... خدا مي داند كه من چقدر نماز را ، و كثرت دعا و استغفار را دوست مي دارم .»
مگر امام را به اين يك شب چه نيازي است كه اينچنين مي گويد؟ كيست كه اين راز را بر ما بگشايد؟... اصحاب عشق را رنجي عظيم در پيش است . پاي بر مسلخ عشق نهادن ، گردن به تيغ جفا سپردن ، با خون كوير تشنه را سيراب كردن و ... دم بر نياوردن ! اگر ناشئه ليل نباشد، اين رنج عظيم را چگونه تاب مي توان آورد؟ يا ايها المزمل ـ قم اليل ...ـ انا سنلقي عليك قولا ثقيلا. رسول نيز آن قول ثقيل برگرده قيام ليل نهاد . با اين همه ، بار روحي بر آن جلوه اعظم خدا نيز سنگين مي نشست . سَبحِ طويل روز ناشئه ليل مي خواهد ، اگرنه ، انسان را كجا آن طاقت است كه اين رنج عظيم را تحمل كند؟ اما چرا شب؟ و مگردر شب چه سرّي نهفته است كه درروز نيست و خراباتيان چگونه بر اين راز آگاهي يافته اند؟ شب سراپرده راز و حرم سرّ عرفاست و رمز‌ آن را بر لوح آسمانِ شب نگاشته اند ـ اگر بتواني خواند. جلوه ملكوتي ايمان نوراست و با اين چشم كه چشم اهل آسمان است ، زمين آسمان ديگري است كه به مصابيح وجود مؤمنين زينت يافته است. شب عرصه تجلاي روح عارف است ، اگر چه روزها را مُظهِر غير است و خود مخفي است ، و دراين صفت، عارف اختران را ماند.
امام ، نزديك غروف آفتاب ، اصحاب خويش را گرد آورد تا با آنان سخن بگويد . حضرت علي بن الحسين ، با آن همه كه بيمار بوده است ، خود را به نزديكي جمع ياران كشاند تا سخنان امام را بشنود:
« اما بعد... به راستي من نه اصحابي را بهتر و وفادارتر ازاصحاب خويش مي شناسم و نه خانواده اي را كه بيش از خانواده ام بر بِرّ و نيكوكاري و حفظ پيوند خانوادگي استوار باشند. خداوند شما را از جانب من بهترين جزاي خير عنايت فرمايد. آگاه باشيد كه من پيمان خويش را از ذمه شما برداشتم و اذن دادم كه برويد و از اين پس مرا بر گرده شما حقي نيست . اينك اين شب است كه سر مي رسد و شما را در حجاب خويش فرو مي پوشد ؛ شب را شتر رهوار خويش بگيريد و پراكنده شويد كه اين جماعت مرا مي جويند و اگر بر من دست يابند ، به غير من نپردازند.» سخن چو بدينجا رسيد ، ياران را دل از دست رفت و به زبان اعتراض و اعتذار گفتند: «چرا برويم ؟ تا آنكه چند روزي بيش از تو زندگي كنيم ؟ نه ،خداوند اين ننگ را ازما دور كند . كاش ما را صد جان بود كه همه را يكايك در راه تو مي داديم .» نخستين كسي كه بدين كلام ابتدا كرد عباس بن علي بود و ديگران از او پيروي كردند. امام روي به فرزندان مسلم كرد و آنان را رخصت داد كه بروند: « آيا شهادت پدرتان مسلم بن عقيل كافي نيست كه مي خواهيد مصيبتي ديگر نيز برآن بيفزاييد؟» غَلَيان آتش درون زلزالي شد كه كوه هاي بلند را به لرزه انداخت و صخره هاي سخت را شكافت و راه آتش را باز كرد. مسلم بن عوسجه برپا ايستاده ، گفت:«يا بن رسول الله ! آيا ما آن كسانيم كه دست از تو برداريم و پيرامون تو را رها كنيم در هنگامه اي كه دشمن اينچنين تو را درمحاصره گرفته است ؟ مگر ما را در پيشگاه حق عذري در اين كار باقي است ؟ نه ! والله تا آنگاه كه اين نيزه را در سينه دشمن نشكسته ام و شمشيرم را بر فرق دشمن خرد نكرده ام ، دل از تو بر نخواهم كند و اگر مرا سلاحي نباشد ، با سنگ به جنگ آنان خواهم آمد تا با تو كشته شوم.» و « سعيد بن عبدالله حنفي» به پا خاست و گفت :« قسم به ذات خداوند كه واگذارت نخواهيم كرد تا او بداند و ببيند كه ما حرمت پيامبرش را در حق تو كه فرزند و وصيّ او هستي ، حفظ كرده ايم . والله ، اگر بدانم كه كشته خواهم شد ، آنگاه جان دوباره خواهم يافت تا پيكرم را زنده بسوزانند و خاكسترم را برباد دهند و اين كردار را هفتاد بار مكرر خواهند كرد تا از تو جدا شوم، دست از تو بر نخواهم داشت تا مرگ را در خدمت تو ملاقات كنم . و اگر اينچنين است، چرا الحال از شهادت در راه تو روي برتابم با آنكه جز يك بار كشته شدن بيش نيست و كرامتي جاودانه را نيز به دنبال دارد؟»
نازك دلي آزادگان چشمه اي زلال است كه از دل صخره اي سخت جوشد. دل مؤمن را كه مي شناسي : مجمع اضداد است ، رحم و شدت را با هم دارد و رقت و صلابت را نيز با هم . زلزله اي كه در شانه هاي ستبرشان افتاده از غليان آتش درون است؛ چشمه اشك نيز از كنار اين آتش مي جوشد كه اين همه داغ است اماما ، مرا نيز با تو سخني است كه اگر اذن مي دهي بگويم:« من در صحراي كربلا نبوده ام و اكنون هزار وسيصد وچهل و چند سال از آن روز گذشته است. اما مگرنه اينكه آن صحرا باديه هول ابتلائات است و هيچ كس را تا به بلاي كربلا نيازموده اند از دنيا نخواهند برد؟ آنان را كه اين لياقت نيست رها كرده ام ، مرادم آن كسانند كه يا ليتنا كنا معكم گفته اند . پس بگذار مرا كه در جمع اصحاب تو بنشينم و سر در گريبان گريه فرو كنم .» خورشيد سرخ تاسوعا در افق نخلستان هاي كرانه فرات غروب كرده است و زمين ملتهب كربلا را به ستاره جُدَي سپرده و مؤذن آسماني اذن حضور داده است ودروازه هاي عالم قرب را گشوده ... زمين از دل ذرات به آسمان پيوسته است و نسيمي خنك از جانب شمال وزيدن گرفته ... و اصحاب ، نماز گريه مي گزارند.
«سيد بن طاووس» روايت كرده است كه در آن حال، «محمد بن بشير حضرمي» را گفتند كه پسرت را در سر حدات مملكت ري به اسارت گرفته اند و او گفت :« عوض جان او و جان خويش ، از خالق ، جان ها خواهم گرفت . دوست نمي داشتم كه او را اسير كنندو من بمانم .» ... يعني چه خوب است كه اسيري او زماني رخ نموده است كه من نيز ديري در جهان نخواهم پاييد. امام كه مقال او شنيد گفت :« خدايت رحمت كند ، من بيعت خويش را از تو برداشتم . برو و فرزند خويش را از اسارت برهان .» او جواب داد:« درندگان بيابان مرا زنده بدرند اگر از تو جدا شوم و تو را در غربت بگذارم و بگذرم؛ آنگاه خبرت را از شتر سواران راهگذر باز پرسم؟ نه هرگز اينچنين نخواهد شد!»
سفينه اجل به سرمنزل خويش رسيده است و اين آخرين شبي است كه امام در سياره زمين به سر مي برد . سياره زمين سفينه اجل است؛‌سفينه اي كه در دل بحر معلّق آسمان لايتناهي ، همسفر خورشيد ، رو به سوي مستقر خويش دارد و مسافرانش را نيز ناخواسته با خود مي برد. اي همسفر، نيك بنگر كه دركجايي!مباد كه از سر غفلت اين سفينه اجل را مأمني جاودان بينگاري و دراين توهم ، از سفرآسماني خويش غافل شوي. نيك بنگر! فراز سرت آسمان است و زير پايت سفينه اي كه در درياي حيرت به امان عشق رها شده است . اين جاذبه عشق است كه او را با عنان توكل به خورشيد بسته است و خورشيد نيز در طواف شمسي ديگر است و آن شمس نيز در طواف شمسي ديگرو... و همه در طواف شمس الشموس عشق ، حسين بن علي (ع) ... مگرنه اينكه او خود مسافر اين سفينه اجل است؟ ياران ! اينجا حيرتكده عقل است ... و تا «خود» باقي است ، اين«حيرت» باقي است . پس كار را بايد به «مِي» واگذاشت ؛ آن مِي كه تو را از «خويش» مي رهاند و من وما را درمسلخ او به قتل مي رساند . آه ! ان الله شاء ان يراك قتيلا.
گاه هست كه كس از «خويشتن » رسته ، اما هنوز در بند «تن خويش » است ... تن هم كه مقهور دهر است. آنگاه از دهر مي نالد كه :
يا دهر اف لك من خليل
كم لك بالاشراق و الاصيل
من صاحب او طالب قتيل
و الدهر لا يقنع بالبديل
و انما الامر الي الجليل
و كل حي سالك السبيل
اين آواي حسين است كه ازخيمه همسايه مي آيد ، آنجا كه «جون» شمشير او را براي پيكار فردا صيقل مي دهد. شعر و شمشير؟ عشق و پيكار؟ آري ! شعر و شمشير ، عشق و پيكار . اين حسين است ، سر سلسله عشاق، كه عَلَم جنگ برداشته است تا خون خويش را همچون كهكشاني از نور بر آسمان دنيا بپاشد و راه قبله را به قبله جويان بنماياند. آنجا كه قبله نيز در سيطره حراميان خون ريز است، عشاق را جز اين چاره اي نيست. شعر نيز ترنم موزون آن مستي و بيخودي است و شاعر تا از خويش نرهد ، شعرش شعر نخواهد شد .شعر،‌تا شاعر از خويش نرسته است ،‌حديث نفس است و اگر شاعر از خود رها شود، حديث عشق است، پس نه عجب اگر شعر و شمشير و عشق و پيكار با هم جمع شود... كه كار عشق ، ياران ، لاجرم كربلايي است . پس ديگر سخن از منصور و بايزيد و جنيد و فلان و بهمان مگو كه عشاق حقيقي ، تذكره الاوليا را بر خيابان هاي خرمشهر و آبادان و سوسنگرد و بر دشت هاي پرشقايق خوزستان و بر سفيدي برف هاي ارتفاعات بلند كردستان باخون مي نويسند ، با خون.
راز قربت را ، ياران ، در قربانگاه بر سرهاي بريده فاش مي كنند و ميان ما و حسين همين خون فاصله است . ميان حسين و يار نيز همان خون فاصله بود و جز خون ... بگذار بگويم كه طلسم شيطان ترس از مرگ است و اين طلسم نيز جز در ميدان جنگ نمي شكند . مردان حق را خوفي از غير خدا نيست و اين سخن را اگر در ميدان كربلايي جنگ نيازمايند، چيست جز لعقي بر زبان؟... اما اي دهر! اگر رسم بر اين است كه صبر را جز در برابر رنج نمي بخشند و رضاي او نيز در صبر است ، پس اين سرِ ما و تيغِ جفاي تو... شمر بن ذي الجوشن را بياور و بر سينه ما بنشان تا سرمان را ازقفا ببرد و زينب رانيز بدين تماشاگه راز بكشان. ديگر، آنان كه مانده اند همه اصحاب عاشورايي امامند و اينان را من دون الله هيچ پيوندي با دنيا نيست ؛ واگر بود، با آن سخن كه امام فرمود ، بريده شد و از آن پس ، ديگر هيچ حجابي آنان را از خدا نمي پوشاند . امام فرموده بود:« شب را شتر رهواري برگيريد و پراكنده شويد » ، نه براي آنكه آنان را در رنج اندازد ،بل تا آنان دل به مرگ بسپارند و اينچنين ، ديگر هيچ پيوندي من دون الله بين آنان و دنيا باقي نماند ؛ كه اگر پيوندها بريده شد، حجاب ها نيز دريده خواهد شد. واي همسفران معراج حسين ، چه مبارك شبي است! تا اينجا جبرائيل را نيز در التزام ركاب داشتيد، اما از اين پس... بال د سُبُحاتي گشوده ايد كه جبرائيل را نيز در آن بار نمي دهند. شما برگزيدگان دشوارترين ابتلائات تاريخ خلقت انسانيد و از اين است كه حسين شما را به همسفري درمعراج خويشتن پذيرفته است . راز اين شب را كسي خواهد گشود كه بال در بال شما بيفكند و اين عطيه را جز به كبوتران حرم انس نبخشيده اند . كيانند اين كبوتران حرم انس؟ چگونه است كه سينه هايتان نمي شكافد و قلب هايتان تاب اين حالات ناب را مي آورد و از هم نمي درد؟ اگر نمي دانستم كه «كلام»‌چيست ، مي خواستم ازشما كه ما را باز گوييد ازآنچه در اين شب بر شما رفته است ،اي غوطه ورانِ سبحاتِ جلال !... اي مستانِ جبروتي ، اي حاجبين سراپرده هاي انس، اي قبله دارانِ دايره طواف‌ ! اي... چه بگويم ؟ يا ليتني كنت معكم . اما كلام را براي بيان اين رازها نيافريده اند و مفتاح اين گنجينه راز ، سكوت است نه كلام.
در ساعات آغاز شب ، «نافع بن هلال» كه به پاسداري ازحرم خيمه ها ايستاده بود ، امام را ديد كه در تاريكي ازخيمه ها دور مي شود. اوكه آمده بود تا پستي ها و بلندي هاي زمين پيرامون خيمه گاه را بسنجد، دست نافع كه را شتاب زده خود را به او رسانده بود در دست گرفت و فرمود:« والله امشب همان شب ميعاد تخلف ناپذير است. آيا نمي خواهي در دل شب به درة ميان اين دو كوه پناهنده شوي و خود را از مرگ برهاني ؟ » امام بار ديگر نافع بن هلال را آزموده بود، نه براي آنكه از حال دل او خبر بگيرد ، بل تا او را به مرز يقين بكشاند و از شرك و شك و خوف برهاند.
الماس اگر چه از همه جوهرها شفاف تر است ، سخت تر نيز هست . ماندن در صف اصحاب عاشورايي امام عشق تنها با يقين مطلق ممكن است ... و اي دل! تو را نيز از اين سنت لايتغير خلقت گريزي نيست . نپندار كه تنها عاشوراييان را بدان بالا آزموده اند و لاغير... صحراي بلا به وسعت همه تاريخ است .
نافع بن هلال خود را به پاهاي امام انداخت و گفت :« مادرم بر من بگريد! من اين شمشير را به هزار درهم خريده ام ، آن اسب را نيز به هزار درهم ديگر . قسم به آن خدايي كه با حب شما برمن منت نهاده است، بين من و شما جدايي نخواهد افتاد مگر آنوقت كه اين شمشير كُند شود و آن اسب خسته .» از نافع بن هلال روايت كرده اند كه گفته است: « آنگاه امام بازگشت و به خيمه زينب كبري رفت و من نگاهباني مي دادم و شنيدم كه زينب كبري مي گويد: برادر، آيا اصحاب خويش را آزموده اي ! مبادا هنگام دشواري دست از تو بردارند و در ميان دشمن تنهايت بگذارند ! ... و امام در پاسخ او فرمود: والله آنان را آزموده ام و نيافتم در آنان جز جنگجوياني دلاور و استوار كه با مرگ در راه من آنچنان انس گرفته اند كه طفلي به پستان هاي مادرش .» امام عشق ، خود يارانش را اينچنين ستوده است :« جنگجوياني دلاور و استوار كه با مرگ در راه حق آنچنان انس گرفته اند كه طفلي به پستان هاي مادرش .»
صحراي بلا به وسعت تاريخ است و كار به يك يا ليتني كنت معكم ختم نمي شود . اگر مرد ميدان صداقتي ، نيك در خويش بنگر كه تو را نيز با مرگ انسي اين گونه هست يا خير! اگر هست كه هيچ ، تو نيز از قبله داران دايره طوافي ، و اگر نه ... ديگر به جاي آنكه با زبان «زيارت عاشورا» بخواني ، در خيل اصحاب آخرالزماني حسين با دل به زيارت عاشورا برو . «ضحاك بن عبدالله مشرقي » را كه مي شناسي ! عصر عاشورا از جبهه حق گريخت بعد از آنكه صبح تا شام را در ركاب امام شمشير زده بود. خوف ،فرزند شك است و شك ، زاييده شرك و اين هرسه ، خوف و شك و شرك ، راهزنان طريق حقند... كه اگر با مرگ انس نگيري ، خوف ، راهِ تو را خواهد زد و امام را در صحراي بلا رها خواهي كرد. شب هر چه در خويش عميق ترمي شود، اختران را نيز جلوه اي بيشتر مي بخشد و اين ، سرالاسرار شب زنده داران است . اگر ناشئه ليل نباشد، رنج عظيم روز را چگونه تاب آوريم ؟
حضرت علي اكبر با پنجاه تن از ياران براي آخرين بار راه فرات را گشودند و با چند مشكي آب بازگشتند . ياران غسل شهادت كردند و وضو ساختند و به نماز وداع ايستادند.
و آن خيمه و خرگاه، كهكشاني شد كه از آن پس ، آن را«مطاف عشق» مي خوانند. 



منبع: پايگاه اطلاع رساني شهيد آويني

 
 

حسين ديگر هيچ نداشت كه فدا كند، جز جان كه ميان او و اداي امانت ازلي فاصله بود... و اينجا سدره المنتهي است. نه... كه او سدره المنتهي را آنگاه پشت سرنهاده بود كه از مكه پاي در طريق كربلا نهاد... و جبرائيل تنها تا سدره المنتهي همسفر معراج انسان است . او آنگاه كه اراده كرد تا از مكه خارج شود گفته بود: من كان فينا باذلاً مهجته و موطناً علي لقاءالله نفسه فليرحل معنا، فانني راحل مصبحا ان شاءالله تعالي. سدره المنتهي مرزدار قلمرو فرشتگان عقل است.

عقل بي اختيار. اما قلمرو آل كسا، ساحت امانتداري و اختيار است و جبرائيل را آنجا بار نمي دهند كه هيچ ، بال مي سوزانند . آنجا ساحت اني اعلم ما لاتعلمون است ، آنجا ساحت علم لدني است ، رازداري خزاين غيب آسمان ها و زمين؛ آنجا سبحات فناي في الله است و بقاي بالله ، و مرد اين ميدان كسي است كه با اختيار ،از اختيار خويش درگذرد و طفل اراده اش را در آستان ارادت قربان كند ... و چون اينچنين كرد، در مي يابد كه غير او را در عالم اختيار و اراده اي نيست و هر چه هست اوست.

اما چه دشوار مي نمايد طي اين عرصات! آنان كه به مقصد رسيده اند مي گويند ميان ما و شما تنها همين «خون» فاصله است ؛ تا سدره المنتهي را با پاي عقل آمده اي، اما از اين پس جاذبه جنون ، تو را خواهد برد... طيّّّّّّ اين مرحله ديگر با پاي اراده ميسور نيست ؛ بال مي خواهد و بال را به عباس مي دهند كه دستانش را در راه خدا قربان كرد. اين حسين است كه عرصات غايي خلافت تكويني انسان را تا آنجا پيموده است كه ديگر جز جان ميان او و مقصود فاصله نيست.

آنان كه با چشم ظاهر مي نگرند او را ديده اند كه بر بالين علي اكبر علي الدنيا بعدك العفا گفته است و بر بالين قاسم عزَّ والله علي عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك ثم لا ينفعك و اكنون بر بالين ابي الفضل عباس مي گويد: الان انكسر ظهري و قلت حيلتي ،اما حجاب هاي نور را نمي بينند كه چه سان از هم دريده و رشته هاي پيوند روح را به ماسوي الله چه سان ازهم گسسته ! نه ماسوي الله ، كه اينجا كلام نيز فرشته سان فرو مي ماند.

مردانگي و وفاي انسان نيز به تمامي ظهور يافت و آن قامت مردانه عباس بن علي با دستان بريده بر شريعه فرات، آيتي است كه روح از اين منزلگاه نيز گذشته است و عجيب آن است كه آن باطن چگونه در اين ظاهر جلوه مي كند. بعدها امّ البنين دررثاي عباس سرود:

يامن راي العباس كر علي جماهير النقد

و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذي لبد

انبئت ان ابني اصيب برأسه مقطوع يد

و يلي علي شبلي امال برأسه ضرب العمد

لوكان سيفك في يديك لما دني منك احد

دستان عباس بن علي قطع شده بود كه آن ملعون توانست گرز بر سر او بكوبد. اما تا دستان ظاهر بريده نشود، بال هاي بهشتي نخواهد رست. اگر آسمان دنيا بهشت است ، آسمان بهشت كجاست كه عباس بن علي پرنده آن آسمان باشد؟ فرشتگان عقل به تماشاگه راز آمده اند و مبهوت از تجليات علم لدنّي انسان، به سجده در افتاده اند تا آسمان ها و زمين، كران تا كران ، به تسخير انسان كامل درآيد و رشته اختيار دهر به او سپرده شود؛ اما انسان تا كامل نشود، در نخواهد يافت كه دهر، بر همين شيوه كه مي چرخد، احسن است.

چشم عقل خطابين است كه مي پرسد: اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء... اما چشم دل خطاپوش است. نه آنكه خطايي باشد و او نبيند... نه ! مي بيند كه خطايي نيست و هرچه هست وجهي است كه بي حجاب ، حق را مي نمايد. هيچ پرسيده اي كه عالم شهادت بر چه شهادت مي دهد كه نامي اينچنين بر او نهاده اند؟ 


منبع: پايگاه اطلاع رساني شهيد آويني

 

 
 

قافله عشق در سفر تاريخ است و اين تفسيري است بر آنچه فرموده اند: كل يوم عاشورا و كل ارضٍ كربلا... اين سخني است كه پشت شيطان را مي لرزاند و ياران حق را به فيضان دائم رحمت او اميدوار مي سازد.
... و تو ، اي آن كه در سال شصت و يكم هجري هنوز در ذخاير تقدير نهفته بوده اي و اكنون ، در اين دوران جاهليت ثاني و عصر توبه بشريت ، پاي به سياره زمين نهاده اي ، نوميد مشو ، كه تو را نيز عاشورايي است و كربلايي كه تشنه خون توست و انتظار مي كشد تا تو زنجير خاك از پاي اراده ات بگشايي و از خود و دلبستگي هايش هجرت كني و به كهف حَصينِ لازمان و لامكان ولايت ملحق شوي و فراتر از زمان و مكان ، خود را به قافله سال شصت و يكم هجري برساني و در ركاب امام عشق به شهادت رسي... ياران! شتاب كنيد ، قافله در راه است . مي گويند كه گناهكاران را نمي پذيرند ؟ آري ، گناهكاران را در اين قافله راهي نيست ... اما پشيمانان را مي پذيرند . آدم نيز در اين قافله ملازم ركاب حسين است ، كه او سرسلسله خيل پشيمانان است ، و اگر نبود باب توبه اي كه خداوند با خون حسين ميان زمين و آسمان گشوده است ، آدم نيز دهشت زده و رها شده و سرگردان ، در اين برهوت گمگشتگي وا مي ماند . « زهير بن قَين بَجلي » را كه مي شناسيد ! مرداني از قبيله « بني فزاره » و « بجيله » گويند : « آنگاه كه ما همراه با زهيربن قين بجلي از مكه بيرون آمديم... در راه ناگزير با كاروان حسين بن علي همسفر شديم .» آنها مي گويند كه : « ما را ناگوارتر از آنكه با او در جايي هم منزل شويم ، هيچ چيز نبود... چرا كه زهير از هواداران عثمان بن عفان خليفه سوم بود .» « ما در اين سو و حسين در آن سو اردو زديم . برسفره غذا نشسته بوديم كه فرستاده اي از جانب حسين(ع) آمد و سلام كرد و با زهيرگفت :‌ابا عبدالله الحسين مرا فرستاده است تا تو را به نزد او دعوت كنم و ما هر آنچه را كه در دست داشتيم ،‌انداختيم و خموش نشستيم ،‌ آنچنان كه گويا پرنده اي بر سر ما لانه ساخته است . » « ابي مخنف » گويد : از « دَلهم » دختر « عمرو» كه همسر زهير بود ، اينچنين روايت شده است :‌ « من به زهير گفتم :‌آيا فرزند رسول(ص) خدا تو را دعوت مي كند و تو از رفتن امتناع مي ورزي ؟ سبحان الله ! بهتر نيست كه به خدمتش بروي ، سخنش را بشنوي و سپس بازگردي ؟ زهير با ناخشنودي پذيرفت و رفت ، اما ديري نگذشت كه با چهره اي درخشان بازگشت و فرمود تا خيمه اش را بكنند و راحله اش را نزديك امام حسين(ع) برند . آنگاه مرا گفت كه تو را طلاق مي گويم ؛ ازاين پس آزادي و مرا حقي بر گردن تو نيست ،‌چرا كه نمي خواهم تو نيز به سبب من گرفتار شوي. من عزم كرده ام كه به حسين(ع) بپيوندم و با دشمنانش نبرد كنم و جان در راهش ببازم . سپس مَهر مرا پرداخت و به يكي از عموزاده هايش واگذاشت تا مرا به خانواده ام برساند ... آنگاه به يارانش گفت : از شما هر كه مي خواهد ، مرا پيروي كند ،‌و اگر نه ، اين آخرين ديدار ماست . بگذاريد تا حديثي را از سال ها پيش ، آنگاه كه در سرزمين« بَلَنجَر » از بلاد خزر نبرد مي كرديم براي شما نقل كنم ... از سلمان فارسي ،‌كه چون ما را از كثرت غنايمي كه به چنگ آورده بوديم خشنود ديد ، فرمود : اگر امروز اينچنين خشنود شده اي ، آن روز كه سرور جوانان آل محمد(ص) را درك كني و در ركاب او شمشير زني ، تا كجا خشنود خواهي شد ؟ ياران ! اكنون آن تقدير محتومي كه انتظار مي كشيدم مرا دريافته است و بايد شما را وداع گويم .» و از آن پس ، زهير بن قين بجلي نيز به خيل عاشوراييان پيوست . « عبدالله » پسر « سليم » و « مذري » پسر « مشمعل » كه هر د و از طايفه « بني اسد » بوده اند، گفته اند كه ما چون از مناسك حج فارغ شديم در اين انديشه بوديم كه هر چه سريع تر خود را به كاروان حسين برسانيم و بنگريم كه سرانجام كارش به كجا خواهد كشيد . شتاب كرديم و چون در منزل « زَرود» خود را به آن حضرت رسانديم ، مردي از اهالي كوفه را ديديم كه با ديدن كاروان حسين بن علي(ع) به بيراهه زد تا با او رودر رو نشود . امام كه ايستاده بود تا او را ببيند ، دل از او بريد و به راه افتاد . ولكن ما خود را به او رسانديم تا از اخبار كوفه جويا شويم . از قبيله اش پرسيديم و چون دانستيم كه او نيز از بني اسد است سؤال كرديم : « در كوفه چه خبر بود ؟» و او پاسخ داد : « من كوفه را ترك نكردم مگر آنكه ديدم كشته هاي مسلم بن عقيل و هاني بن عروه را كه در بازار بر زمين مي كشند .» بازگشتيم وهمپاي كاروان امام آمديم تا شامگاهي كه درمنزل « ثعلبيه » فرود آمد. فرصتي شد كه به خدمت او رسيديم و عرض كرديم : « رحمت خداوند بر شما باد!... ما را خبري است كه اگر بخواهي آشكارا و يا پنهاني بر تو بازگو كنيم .»
امام نگاهي به اصحاب خويش انداخت و جواب داد :« من چيزي از ايشان پنهان ندارم.» گفتيم :« آن سوار را كه ديروز غروب هنگام در منزل زرود از شما كناره گرفت به ياد مي آوريد ؟ ... او مردي بود از قبيله بني اسد ، خردمند و راستگو ، كه ما را از آنچه در كوفه گذشته است خبر داد ... مي گفت كه هنوز از كوفه خارج نشده ، ديده است جنازه هاي مسلم و هاني را كه در بازار بر زمين مي كشيده اند .» امام فرمود :« انا لله وانا اليه راجعون ، رحمت خدا بر ايشان باد !» و اين سخن را چند بار تكرار كرد .
گفتيم : « از همين منزل بازگرديد. ما در كوفيان نمي بينيم كه به ياري شما قيام كنند و چه بسا كه شمشيرهايشان را به سوي شما بگردانند . » امام (ع) نگاهي به پسران عقيل كرد و از آنان پرسيد كه رأي شما در شهادت پدرتان مسلم چيست . آنان گفتند :« والله ما بازنگرديم مگر انتقام خون او را بازگيريم و يا همچون او به شهادت رسيم .» امام رو به ما كرده و فرمود : « بعد از آنها خيري در حيات نيست.» ... و ما دانستيم كه امام هرگز از قصد خويش باز نخواهد گشت. كاروان عشق شب را در آن منزل بيتوته كردند . سحرگاهان به فرموده امام آب بسيار برداشتند و كوچ كردند تا منزلگاه « زُباله» ، كه درآنجا امام را خبر رسيد كه قيس بن مسهر نيز به شهادت رسيده است . در بعضي ازمقاتل ترديد كرده اند كه آيا نام اين فرستاده امام ، قيس بن مسهّر بوده است و يا « عبدالله بن يَقطُر » (برادر رضايي امام ) ، لكن درنحوه شهادت اين مظلوم اختلافي در مقاتل وجود ندارد. او را از طَمار قصر به زير افكنده اند و سرش را «عبدالملك بن عُمَير »، قاضي كوفه از تن جدا كرده است .
اكنون هنگام آن است كه در قافله امام ، صف اصحاب عاشورايي از فرصت طلبان ابن الوقت و بادگرايان جدا شود، چرا كه ديگر همه مي دانند كوفه در تسخير ابن زياد است .از كوفه نسيم مرگ مي وزد، نسيمي كه بوي خون گرفته است... اما هنوز راه هاي بازگشت مسدود نيست و بيابان ، وادي حيرتي است كه از اختيار انسان تا جبروت حق گسترده است . براي آنان كه دل به امام نسپرده اند، اين وادي ، عرصه بي فرداي دهشتي طاقت فرساست . اما براي اصحاب عاشورايي امام عشق ... آنها دركوي دوست منزل گرفته اند واينچنين ،از زمان و مكان و جبر واختيار گذشته اند ... اين باد نيست كه بر آنان مي وزد؛ آنها هستند كه برباد مي وزند . آنها از اختيار خويش گذشته اند تا جز آنچه او مي فرمايد اراده اي نكنند و چون اينچنين شد ، جبروت حق از آيينه اختيار تو ساطع مي شود . آيينه را رسم اين است كه « انا الشمس » بگويد ، اما تو او را اذن مده تا اين « انا » را حجاب «هو» كند .
درمنزلگاه زباله ، امام حسين(ع) كاروان را گردآورد و عهد خويش را از آنان برداشت و آنان را به اختيارخويش واگذاشت كه بروند يا بمانند . آمده است كه در اينجا مردم با شتاب از كنار او پراكنده شدند و رفتند و جز همان اصحاب عاشورايي ـ كه مي شناسي ـ ديگر كسي با او نماند .
اي دل! تو چه مي كني؟ مي ماني يا مي روي؟ داد از آن اختيار كه تو را از حسين جدا كند ! اين چه اختياري است كه براي روي آوردن بدان بايد پشت به اراده حق نهاد ؟ اي دل! نيك بنگر تا قلاّده دنيا ا برگردنشان ببيني و سررشته قلاّده را ، كه در دست شيطان است . آنان مي انگارند كه اين راه را به اختيار خويش مي روند ، غافل كه شيطان اصحاب دنيا را با همان غرايزي كه در نفس خويش دارند مي فريبد. قافله عشق ازمنزلگاه « شَراف » نيز گذشت. اولِ روز را كه آزار گرما كمتر است ، همچنان رفتند . نزديك ظهر ، امام شنيد كه يكي از يارانش تكبير مي گويد. فرمود: « الله اكبر، اما تو براي چه تكبير گفتي؟» گفت : « نخلستاني به چشمم رسيده است .»... اما آنچه او ديده بود ، نخلستان نبود؛ «حر بن يزيد رياحي » بود همراه به هزار سوار كه مي آمد تا راه بر كاروان ببندد. چيزي نگذشت كه گردن اسبان نمودار شد . نيزه هايشان گويي شاخ زنبورهاي سرخ ، و پرچم هايشان گويي بال سياه غُراب بود.
از اين سوي، آنك ، سپاه فاجعه نزديك مي شود... اما از ديگر سوي ، اين سياره سرگردان حُر است كه در مدار كهكشاني اش با شمس وجود حسين اقتران مي يابد و لاجرم ، جاذبه عشق او را به مدار يار مي كشاند . امام كاروان خويش را به جانب كوه «ذوحُسُم » كشاند تا از راه آنان كناره گيرد و چون به دامنه كوه ذوحُسُم رسيدند و خيمه ها را برافراشتند ،‌حربن يزيد نيز با هزار سوار از راه رسيد ، سراپا پوشيده در سلاح ، تا آنجا كه جز چشمانش ديده نمي شد . امام پرسيد : «كيستي ؟» و حر پاسخ گفت :« حُربن يزيد » امام ديگر باره پرسيد: « با مايي يا بر ما ؟» و حر پاسخ گفت :« بل عليكم » آنگاه امام چون آثار تشنگي را در آنان ديد ، بني هاشم را فرمود كه سيرابشان كنند ؛ خود و اسبانشان را . « علي بن طعان محاربي » گويد:« من آخرين نفر از لشكر حُر بودم كه از راه رسيدم ،‌ هنگامي كه راويه ها بسته بودند و امام بر در خيمه نشسته بود . مرا گفت : راويه را بخوابان . چون من مراد او را در نيافتم بار ديگر فرمود: شتررا بخوابان . شتر را خوابانيدم ، اما از شدت عطش نتوانستم كه آب بياشامم .امام فرمود : دَرِ مشك را برگردان . و چون من باز كلام او را درنيافتم ، خود برخاست و لب مشك را برگرداند و مرا سيراب كرد ...»
اين حسين است ، سرسلسله تشنگان ، كه دشمن راسيراب مي كند... اما هنوز ، گاه آن نرسيده است كه غزل تشنه كامي كربلاييان را بسراييم... حربن يزيد نشان داده است كه دروغگو نيست . او در جواب امام كه خورجين آكنده از نامه هاي مردم كوفه را در برابر او ريخته بود ، مي گويد : « ما از زمره آنان نيستيم كه اين نامه ها را نوشته اند !» حُر را در همه روايات مربوط به واقعه كربلا باصفاتي چون صداقت، شجاعت ، ادب و حفظ حرمت اهل بيت و مخصوصاً فاطمه زهرا(س) ستوده اند... و اصلاً وقايع كربلا خود شاهدي است برآنكه چراغ فطرت آزادگي و حق جويي هنوز در باطن حر، محجوب تيرگي گناه نگشته است و به خاموشي نگراييده . اما هنوز جاي اين پرسش باقي است كه انساني اينچنين را با دستگاه حكومتي ارباب جور چه كار؟ چگونه مي توان به منصبي كه حُر در دارالاماره كوفه داشت راه يافت وباز آنچنان ماند كه حُر مانده بود‌؟ « آزادگي » كه با پذيرش ولايت ظالمان در يك جا جمع نمي شود!
راستي را كه تحليل وقايع تاريخ سخت دشوار است . سرّ دشواري كار ، در پيچيدگي هاي روح آدمي است . وقتي كه مه در عمق دره ها فرو مي نشيند ، اگر چه تاريكي كامل نيست، اما آفتاب پنهان است و چشم انسان جز پيش پاي خويش را نمي بيند . اگر نباشد اينكه آفريدگار، ما را در كشاكش ابتلائات مي آزمايد ، عاداتمان را متبدّل مي سازد و شياطين پنهان در زواياي تاريك درون را در پيشگاه عقل رسوا مي دارد، چه بسا كه دراين غفلت پنهان همه عمر را سر مي كرديم و حتي لحظه اي به خود نمي آمديم . آنچه حُر را در دستگاه بني اميه نگه داشته ، غفلت است ... غفلتي پنهان . شايد تعبير « غفلت در غفلت » بهتر باشد ، چرا كه تنها راه خروج از اين چاهِ غفلت آن است كه انسان نسبت به غفلت خويش تذكر پيدا كند . هر انساني را ليله القدري هست كه در آن ناگزير از انتخاب مي شود و حُر رانيز شب قدري اينچنين پيش آمد ... «عمربن سعد » را نيز ... من و تو را هم پيش خواهد آمد .اگر باب يا ليتني كنت معكم هنوز گشوده است، چرا آن باب ديگر باز نباشد كه : لعن الله امه سمعت بذلك فرضيت به ؟ حرگفت : « من از آنان كه براي شما نامه نوشته اند نيستم . ما مأموريم كه از شما جدا نشويم مگر آنكه شما را به كوفه نزد عبيد الله بن زياد برده باشيم .» امام فرمود : « مرگ از اين آرزو به تو نزديك تر است .» و ياران را گفت تا برخيزند و زين بر اسب ها نهند و زنان و كودكان را در محمل ها بنشانند و راه مراجعت پيش گيرند . اين سخن در بسياري از تواريخ آمده است ، اما به راستي آيا امام قصد مراجعت داشته اند ؟ هر چه هست ،در اينكه لشكريان حر تاخته اند وبر سر راه او صف بسته اند ، ترديد نيست. امام مي فرمايد : « ثكلتك امك! ما تريد مِنّي؟ ـ مادرت در عزاي تو بگريد، از من چه مي خواهي ؟ » آنچه حر بن يزيد در جواب امام گفته ، سخني است جاودانه كه او را استحقاق توبه بخشيده است . روزنه اي از نور است كه به سينه حُر گشوده مي شود و سفره ضيافتي است كه عشق را به نهانخانه دل او ميهمان مي كند. حُر گفت :« هان والله ! اگر جز تو عرب ديگري اين سخن را بر زبان مي آورد ، در هر حال، دهان به پاسخي سزاوار مي گشودم . كائناً ما كان : هر چه باداباد... اما والله مرا حقي نيست كه نام مادر تو را جز به نيكوترين وجه بر زبان بياورم .» جمله ارباب مقاتل و مورخين حُربن يزيد را بر اين سخن ستوده اند وحق نيز همين است. سخن ، ثمره گلبوته دل است و حُر را ببين كه از دهانش ياس و ياسمن مي ريزد . اين سخن ريحاني از رياحين بهشت است كه ازگلبوته ادب حُر برآمده .
... آنگاه حُر چون ديد كه امام بر قصد خويش سخت پاي مي فشارد و نزديك است كه كار به مجادله بينجامد، از امام خواست كه راهي را ميان كوفه و مدينه در پيش گيرد تا او از ابن زياد كسب تكليف كند ، راهي كه نه به كوفه منتهي شود و نه به مدينه بازگردد. در بعضي از تواريخ هست كه حُر بن يزيد در ادامه اين سخن افزوده است: « همانا اين نكته را نيز هشدار مي دهم كه اگر دست به شمشير بريد و جنگ را آغاز كنيد ،بي ترديد كشته خواهيد شد.» و امام در پاسخ او فرموده است:« آيا مرا از مرگ مي ترسانيد، و مگر بيش از كشتن من نيز كاري از شما ساخته است؟ شأن من ، شأن آن كس نيست كه ازمرگ مي ترسد. چقدر مرگ در راه وصول به عزت و احياي حق، سبك و راحت است! مرگ در راه عزت ، نيست مگر حيات جاويد و حيات با ذلت ، نيست مگر موتي كه نشاني از زندگاني ندارد .‌آيا مرا از مرگ مي ترساني ؟ هيهات ، تيرت به خطا رفت و ظني كه درباره من داشتي به يأس رسيد . من آن كسي نيستم كه ازمرگ بترسم ، نفس من بزرگتر از آن است و همتم عالي تر از آن كه از ترس مرگ زير بار ظلم بروم ومگر بيش از كشتن من نيز كاري از شما ساخته است ؟ مرحبا بركشته شدن در راه خدا ، اگر چه شما بر هدم مَجد من و محو عزت و شرفم قادرنيستيد و اينچنين، مرا از كشته شدن ابايي نيست .» قافله عشق آمد ، تا هنگام نماز صبح به « بيضه» رسيد كه منزلگاهي است ميان « عُذيب الهِجانات» و « واقصه » ؛ حُرّ بن يزيد نيز با سپاهش ... عجبا آنان نماز را با امام به جماعت مي گزارند ! اگر او را در نماز به مقتدايي پذيرفته اند ، پس ديگر چه داعيه اي بر جاي مي ماند؟
اگر كسي بينگارد كه جدايي دين از سياست تفكري است خاص اين عصر ، دراشتباه است. بيايد و ببيند كه اينجا نيز، نيم قرني پس از حجه الوداع ، همان انگار باطل حاكم است . حكام جور را در همه طول تاريخ چاره اي نيست جز آنكه داعيه دار اين انديشه باشند، اگر نه ، مردم فطرتاً پيشوايان دين را به حكومت مي پذيرند و حق هم همين است . اما در اينجا نكته ظريف ديگري نيز هست. ظاهرِ دين ، منفكّ ازحقيقت آن ،هرگز ابا ندارد كه با كفر و شرك نيز جمع شود و اصلاً وقتي كه دين از باطن خويش جدا شود، لاجرم به راهي اينچنين خواهد رفت .
امام حسين(ع) بعد از اداي فريضه صبح بار ديگر فرصتي يافت تا با سپاهيان حُر به سخن بايستد :‌« ايها الناس ! همانا رسول خدا فرموده است: كسي كه ديدار كند سلطان جائري را كه حرام الله را حلال كرده است ، عهد او را شكسته و در ميان بندگانش ، مخالف با سنت رسول الله ، با ظلم وجنايت حكم مي راند و بر او با فعل و قول قيام نكند، حق است بر خدا كه او را در همان دوزخي كه مدخل آن سلطان جائر است وارد كند .زنهار كه اينان نيز به اطاعت شيطان گراييده اند و از اطاعت رحمان روي برتافته اند، زمين را به فساد كشيده اند و حدود را معطل نهاده اند و خراج مسلمين را تاراج كرده اند ، حرام الله را حلال داشته اند وحلال او را حرام . و اكنون من از هر كس ديگري شايسته ترم . اي كوفيان ! اگر هنوز هم بر آن بيعتي كه با من بسته ايد استواريد و راه رشد خويش را باز يافته ايد ، پس اين منم ، حسين بن علي فرزند فاطمه ، دخت رسول الله ، جان من و جان شما ،اهل من و اهل شما ؛ و منم بر شما اسوه اي حسنه كه بايد از آن تبعيت كنيد، و اگر نه ، اگر پيمان خويش را بريده ايد و بيعت مرا از گردنتان بازگرفته ايد ، اين از شما عجيب نيست ، چرا كه شما با پدر و برادر عموزاده ام مسلم نيز اينچنين كرديد. فريب خورده است آنكه به شما اعتماد كند ،كه درحظّ خويش از سعادت به خطا رفته ايد و نصيب خويش را ضايع كرده ايد. آن كه پيمان بريده است بايد پذيراي عاقبت آن نيز باشد كه به او بازخواهد گشت و اميدوارم كه به زودي خداوند مرا از شما بي نياز كند ... » كاروان حسين(ع) همچنان به راه خويش مي رود تا منزلگاه « قصر بني مقاتل » ... آنجاست كه يك بار ديگر شب را فرود آمده اند تا در ساعات آخر شب باز مشك ها را پر آب كنند و رحل بردارند . «عقبه بن سمعان» گويد : هنوز از قصر بني مقاتل چندان فاصله نگرفته بوديم كه آواي استرجاع امام در گوش شب پيچيد : انا لله و انا اليه راجعون و الحمد لله رب العالمين ... و چند بار تكرار شد . كلام « استرجاع » نشانه ي آن است كه قائل را امري عظيم پيش آمده است . مگر امام را چه پيش آمده بود ؟
حضرت علي اكبر خود را شتابان به موكب امام رساند تا علت اين امر را دريابد . امام فرمود:‌« هم اكنون خواب لمحه اي مرا در ربود وسواري بر من ظاهر شد كه مي گفت : اين قوم مي روند و مرگ نيز با آنان همراهي ميكند. دانستم اين خبر مرگ ماست كه مي دهند.» علي اكبر پرسيد: « خدا بد نياورد ، مگر ما بر حق نيستيم ؟» و امام فرمود : « آري ، والله كه ما جز به راه حق نمي رويم . » علي اكبر گفت : « اگر اينچنين است ، چه باك از مردن در راه حق ؟‌» و آن همه اين سخن درجان امام شيرين نشست كه فرمود: « خداوند تو را از فرزندي جزايي عطا كند كه هيچ فرزندي را از جانب پدر عطا نكرده باشد.» چون كاروان عشق در كشاكش آن بيراهه اي كه به سوي كوفه مي پيمودند به نينوا رسيد ، سواري را ديدند كه از افق كوفه مي آيد ... بر اسبي اصيل ، با كماني بر شانه . او « مالك بن نسر كِندي » بود كه از كوفه مي آمد. و چون نزديك شد ، حُر و يارانش را سلام گفت وامام را اعتنايي نكرد . نامه اي از ابن زياد براي حُر آورده بود كه : « اما بعد ، هر جا كه اين نامه به تو رسيد كار را برحسين سخت و تنگ كن و مگذار فرود آيد جز در زميني بي آب و علف ... و بدان كه اين فرستاده من مأمور است كه ازتو جدا نشود و همواره نگران باشد تا اين امر را به انجام برساني .» « يزيد بن زياد بن مهاجر كِندي » كه يكي از اصحاب عاشورايي امام بود و خود را پيش از حُر به كاروان عشق رسانده بود ، به فرستاده ابن زياد گفت: « ثكلتك امك ... مادرت بر تو بگريد ، به چه كار آمده اي ؟ » جواب داد : « به كاري كه اطاعت از پيشوايم باشد و عمل بر پيمان بيعتي كه با او بسته ام .» يزيد بن مهاجر كِندي گفت : « عصيان آفريدگارت كرده اي و اطاعت از امامت، اما در طريق هلاكت خويش ننگ و جهنم خريده اي كه امام پليد تو مصداق اين كلام الهي است كه وجعلناهم ائمه يدعون الي النار. او تو را به سوي آتش مي برد.» آنجا سرزمين خشك و بي آب و علفي بود در نزديكي نينوا ، اما كربلا هم نبود؛ اگر چه كربلا را نيز « عشق » كربلا كرد. حُر بن يزيد از امام خواست كه در همان جا فرود آيند . امام گفت : « ما را بگذار كه در يكي از قريه هاي نزديك فرود آييم ،‌نينوا ،‌ غاصريه و يا شفيه .» حُر كه هنوز « حُر» نگشته بود ، گفت: « نه ، نمي توانم ؛ اين مرد را به مراقبت من گماشته اند.» زهير بن قين گفت : « اي فرزند رسول الله ، جنگ با اينان سهل تر از جنگ با كساني است كه ازاين پس به مقابله ما مي آيند . » و حسين فرمود : « من نيستم آن كه جنگ را آغاز كند.»


قافله عشق به سرمنزل جاودان خويش نزديك مي شود... واين عاقبت كار عشق است . موكب امام به هر سوي كه مي رفت ، به سوي ديگرش سوق مي دادند تا روز پنجشبه دوم محرم سال شصت و يكم هجري به كربلا رسيد . 


منبع: پايگاه اطلاع رساني شهيد آويني

 

تعداد صفحات : 22